خواستگارم 7 سال از من کوچک تر است!

پرسش : دختری 30 ساله هستم که تا به امروز اصلا به ازدواج فکر نمیکردم و خواستگارام رو بدون هیچ دلیلی رد میکردم. خانوادم هم موافق ازدواجم نبودن. یک ساله با پسری اشنا شدم که از 3 ماه اول اشناییمون فقط تو فکر ازدواج بامنه. به خاطر من هر کاری میکنه، حتی جلوی پدرش ایستاد و بخاطر من خونه رو ترک کرد، خانواده هامون و طرز فکرامون بهم نمیخوره. اونا خیلی خیلی مذهبین. حتی پدرش قاضیه. در ضمن این آقا پسر از من 7 سال کوچیکتره. من دوسش دارم، عاشق نیستم اما اون عاشق منه. هیشکی تا بحال اینطوری دوسم نداشته هرکاری بخاطرم میکنه. سر دوراهی گیرکردم و فقط تو فکر ازدواجه. نمیدونم چیکار کنم. چند بار رابطه رو خواستم کم کنم اما ... نمیشه نگرانشم چون مادرش هم فوت شده. باید اضافه کنم که مادر خود این آقا از پدرش یک سال بزرگتر بوده و به اصطلاح خودمون قرتی. یعنی مانتو روسری بوده و لاک و ارایش هم داشته، که بخاطر پدر ایشون 2 سال بعد ازازدواج چادر سر میکنه اما بعد از تولد این پسر دوباره مانتو روسری میپوشه. یکی از دلایل مخالفت پدر ایشون اینه که میگه مادرت از من یک سال بزرگتر بود دیدی که همیشه چه مشکلایی داشتیم. البته پدرش نمیدونه من 7 سال بزرگترم ... تو همه بحث ها و مشکلات هم این آقا جلوی من کوتاه میاد و همیشه منو راضی میکنه. من کلا ادم عصبی مزاج و گیری هستم. کلا بامن زیاد راه میاد فقط و فقط بخاطر حفظ من .... یکی از خاله های این آقا پسر هم دقیقا همسن منه. متولد 61 هستش و با یه پسری متولد 67 ازدواج کرده اما بعد دوسال طلاق گرفتن که پروندشون دقیقا دست پدر این آقا بود. این مسئله رو هم هی به پسرش میگه که خاله ات اینجوری اونجوری ... واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم. درضمن این رو هم اضافه کنم که ما با هم رابطه فیزیکی هم داشتیم. لطفا راهنماییم کنید.
پاسخ

پاسخ: فرصت نیست که مفصل توضیح بدم و امیدوارم یا توضیحات مختصر من، همون طور که این پازل تو ذهن من کامل شده، برای شما هم همین اتفاق بیفته. مساله از نظر من اینه: یک پسر جوان 23 ساله (که خیلی بعیده به بلوغ لازم فکری برای پذیرش مسئولیت ازدواج رسیده باشه)، در دوره ای که به لحاظ فیزیولوژیک و روانی، بیشترین کشش رو در خودش نسبت به جنس مخالف حس میکنه، پسری که احتمالا رابطه عاطفی قوی ای با مادرش در کودکی و نوجوانی نداشته و نداره و به همین دلیل، در رابطه با جنس مخالف آسیب پذیری بسیار بیشتری داره، به طور کلاسیک، عاشق دختری شده که هم از او 7 سال بزرگتره و هم تناسب و هم سنخی خانوادگی با هم ندارن. بعد رابطه فیزیکی اتفاق افتاده و به طور طبیعی به دنبال اون وابستگی عاطفی بیشتر شده. این پسر اصرار به ازدواج داره، چون اولا تربیت مذهبی داره و رابطه با جنس مخالف رو تو چارچوب ازدواج می بینه و حالا هم که رابطه اتفاق افتاده در واقع تو ذهن او، اون دختر به خودش تعلق پیدا کرده و ثانیا چون شرایط خوبی تو خونه نداره، برای فرار از تنهایی اش میخواد ازدواج کنه. و چون عاشقه، هیچ کس دیگر رو هم نمی تونه ببینه جز اون دختر خانم. غافل از اینکه شور عشق بعد از مدتی به پایان می رسه... این یک داستان عاشقانه کلاسیکه. من هم مثل شما باور می کنم این عشق واقعیه و اون پسر غل و غشی تو احساساتش نیست و حاضره برای به دست آوردن شما هزینه های زیادی رو هم بپردازه. اما تکلیف شما چیه؟ توصیه من اینه که خودتون رو تو این رابطه، یک طرف ماجرا تصور نکنین. سعی کنین مثل یک دوست نفر سوم، بیرون از این رابطه، به اون نگاه کنین؛ دوستی که صلاح دوستانش رو میخواد. با توضیحاتی که دادم، فکر کنم می تونین خودتون حدس بزنین که چنین ازدواجی چقدر می تونه تصمیم پرخطری باشه. اما مهمه که شما پاسخ احساسات خالصانه اون پسر رو چطور میدین؟ چون من سن عقلی شما رو بالاتر از ایشون فرض می کنم، پس به شما توصیه می کنم بزرگ منشانه و شاید مثل یک خواهر بزرگتر (که حدس میزنم ایشون ازش محرومه) رفتار کنین و سعی کنین باش همراهی کنین تا او رو کم کم از این بحران بیرون بیارین. ازدواج به نظر من خطرناک ترین پایانیه که میشه برای این داستان متصور شد. سعی کنین داستان رو به خوبی به پایان ببرین.

###

سالن عقد تهران

لطفا کمی صبر کنید...