خواستگارم 7 سال از من کوچک تر است!
پاسخ: فرصت نیست که مفصل توضیح بدم و امیدوارم یا توضیحات مختصر من، همون طور که این پازل تو ذهن من کامل شده، برای شما هم همین اتفاق بیفته. مساله از نظر من اینه: یک پسر جوان 23 ساله (که خیلی بعیده به بلوغ لازم فکری برای پذیرش مسئولیت ازدواج رسیده باشه)، در دوره ای که به لحاظ فیزیولوژیک و روانی، بیشترین کشش رو در خودش نسبت به جنس مخالف حس میکنه، پسری که احتمالا رابطه عاطفی قوی ای با مادرش در کودکی و نوجوانی نداشته و نداره و به همین دلیل، در رابطه با جنس مخالف آسیب پذیری بسیار بیشتری داره، به طور کلاسیک، عاشق دختری شده که هم از او 7 سال بزرگتره و هم تناسب و هم سنخی خانوادگی با هم ندارن. بعد رابطه فیزیکی اتفاق افتاده و به طور طبیعی به دنبال اون وابستگی عاطفی بیشتر شده. این پسر اصرار به ازدواج داره، چون اولا تربیت مذهبی داره و رابطه با جنس مخالف رو تو چارچوب ازدواج می بینه و حالا هم که رابطه اتفاق افتاده در واقع تو ذهن او، اون دختر به خودش تعلق پیدا کرده و ثانیا چون شرایط خوبی تو خونه نداره، برای فرار از تنهایی اش میخواد ازدواج کنه. و چون عاشقه، هیچ کس دیگر رو هم نمی تونه ببینه جز اون دختر خانم. غافل از اینکه شور عشق بعد از مدتی به پایان می رسه... این یک داستان عاشقانه کلاسیکه. من هم مثل شما باور می کنم این عشق واقعیه و اون پسر غل و غشی تو احساساتش نیست و حاضره برای به دست آوردن شما هزینه های زیادی رو هم بپردازه. اما تکلیف شما چیه؟ توصیه من اینه که خودتون رو تو این رابطه، یک طرف ماجرا تصور نکنین. سعی کنین مثل یک دوست نفر سوم، بیرون از این رابطه، به اون نگاه کنین؛ دوستی که صلاح دوستانش رو میخواد. با توضیحاتی که دادم، فکر کنم می تونین خودتون حدس بزنین که چنین ازدواجی چقدر می تونه تصمیم پرخطری باشه. اما مهمه که شما پاسخ احساسات خالصانه اون پسر رو چطور میدین؟ چون من سن عقلی شما رو بالاتر از ایشون فرض می کنم، پس به شما توصیه می کنم بزرگ منشانه و شاید مثل یک خواهر بزرگتر (که حدس میزنم ایشون ازش محرومه) رفتار کنین و سعی کنین باش همراهی کنین تا او رو کم کم از این بحران بیرون بیارین. ازدواج به نظر من خطرناک ترین پایانیه که میشه برای این داستان متصور شد. سعی کنین داستان رو به خوبی به پایان ببرین.
###