دلم نمیخواد باهاش ازدواج کنم
پرسش : 23 سالمه و دانشجوی ارشد هستم اولین فرزنده خانواده ام و دو برادر کوچکتر از خودم دارم.پدر مادرم خیلی سخت گیر و حساس هستند ( البته حق دارن )یه خواستگار دارم 33 ساله مدرک تحصیلی شون دیپلمه ولی از نظر مالی , خانوادگی خیلی موقعیت خوبی دارن ( طلا فروش هستند )ولی من تمایلی به ازدواج ندارم . نظرمو به پدر و مادرم گفتم ولی قبول نکردن و همه جوره این آقا و پسندیدن .
متاسفانه سختگیری شون خیلی اذیتم میکنه تا حدی که پدرم گفت اگه بی دلیل مخالفت کنی من قبول نمیکنم و باید با این آقا ازدواج کنی.
اینم بگم ما از نظر مالی از خانواده اونا هیچی کم نداریم و دلیل انتخاب خانواده ام همینه که از لحاظ خانوادگی به هم میایم .
من میدونم بحث با خانوادم فایده نداره , ولی نمی دونم چکار کنم ؟ تصمیم گرفتم در جلسه ای که قرار با این آقا صحبت کنم خواسته هایی داشته باشم که ایشون منصرف بشن . بنظر شما کار درستیه ؟ اگه درسته چه صحبت هایی و مطرح کنم ؟اگه درست نیست پس لطفا من و راهنمایی کنید که چکار کنم ؟حتی اگه بگم من از این آقا خوشم نمیاد بازم قبول نمیکنن میگن عشق بعد از ازدواج بوجود میاد
پاسخ
پاسخ : در این جور مواقع ارجاع امر به کارشناس از هر راهی بهتر است. باید به پدر خود بگویید با توجه به اختلاف تحصیلی بهتر است بریم مشاوره تا مشاور تشخیص دهد به درد هم می خوریم یا خیر و بعد در مشاوره حرف دلتان را بزنید و از او کمک بگیرید تا پدر و مادرتان را قانع کند که مناسب هم نیستید. بیان خواسته های غیر منطقی در خواستگاری کمکی به شما نمی کند. اگر مشاوره نرفتید بهتر است حقیقت را به پسر بگویید که شما از او خوشتان نیامده و تمایل به ازدواج با او ندارید و از او بخواهید کمک کند تا پدر و مادر شما به زور شما را وادار به ازدواج نکنند
###
منم بابام شیخه و هر خواستگاری که میاد به ویژه اگه شیخ باشه مجبورم میکنه که باهاش ازدواج کنم ولی من چون در خانواده شیخ بزرگ شدم و خیلی سختی کشیدم اصلا حاضر نیستم دوباره یه زندگی دیگه رو مثه زندگی الانم تحمل کنم و تا الان که 30 سالم شده مقاومت کردم ولی هر چی داره سنم بیشتر میشه بابام بیشتر بم فشار میاره. گاهی اوقات دلم میخواد یا خواستگارم یا خودم یا ... بمیره که دیگه راحت بشم. از خدا دلگیرم که چرا تا حالا موردی که مناسب من باشه برام خواستگاری نیامده. آخرین موردی که امسال اومد خواستگاریم یه پسری بود که از هر نظر به دلم نشست و خودشم گفت که نظرش مثبته ولی بعدش نیامد دیگه نه زنگ زدن نه خبری ازشون شد. بعد از مدتی فهمیدم که ازدواج کرده و همش احساس میکنم چون بابای من شیخه این یارو دیگه نیامد. افسردگی گرفتم. به منم بگید چکار کنم؟ رابطم با بابام خیلی بده. همش تنش داریم. هر خواستگاری میاد میگه استخاره زدم خیلی خوب اومده باید باش ازدواج کنی. دیگه خسته شدم. البته دلمم برای بابام میسوزه اون میخواد خوشبختی منو ببینه برا همینه که هی بی تابی میکنه تا من زودتر ازدواج کنم. زندگی های طلبلگی مشکلاتی دارند که من هرگز نیستم دوباره در زندگی آینده اینا برام وجود بیان. خواهش میکنم بهم قوت قلب بدید که تصمیم درسته.
دوست عزیز مقاومت کن که فردا مثل من نشی حسرت بخوری که ای کاش تو رو پدر و مادرم می ایستادم و به این روز نمی افتادم.. و فقط به خداوند متعال توسل کن امیدوارم کمکت کنه..