دخترای منم از این عروسکا داشتن واسشون لباس عروس میدوختم و اونا چه ذوقی میکردن یاد اون روزا بخیر شادی بچه ها با کمبودای اون زمانا خیلی بیشتر از شادی بچه های الان بود
ما هم وقتی بچه بودیم خونه مادربزرگم جمع میشدیم بهترین روزارو داشتیم هر کدوم از فامیل سه یا چهار تا بچه داشت توی فامیل حداقل چند تا همسن و سال داشتیم که بازی میکردیم ولی بچه های حالا چی؟ همش از ترس اینکه خونه اپارتمانی و صدالبته کوچیک داریم همش میگیم بشین و نکن و ندو
عجب ناقلایی بودین شماها. حالا من خیلی خنگ بودم تو این چیزا. من بچه بودم عروسک نداشتم یعنی اصلا عروسک دوست نداشتم واسه همینم مامانم واسم نمیخرد ولی خواهرم زیاد عروسک داشت. یادمه خیلی بچه بودیم عموم رفته بود دبی واسه برادرم یه ماشین کنترل از راه دور خریده بود و از اونجایی که من از عروسک بدم میدومد و خواهرم دوست داشت واسه او یه عروسک خریده بود که راه میرفت و تو بغلش یه عروسک دیگه بود که یعنی بچش بود آهنگ میزد و تکون میخورد من عاشق اون عروسک شدم ولی چون مال خواهرم بود قایمش کرد و بهم نداد یکی دو روز به هر بهانه ای میخواستم ازش بگیرم که موفق نشدم بالاخره به ماشین کنترلی رضایت دادم و جلو پسرا پز میدادم از اول خنگ و پسرونه بودم من. حالا واقعا به آدم ضمخت و بی احساسی مثل من میشه گفت برو مامان شو و بچه داری کن. من همیشه همبازیه پسرا بودم
یادما یه دختر خاله داشتم خیلی با هم میجنگیدیم همسن هم بودیم یه روز بعد از یه دعوای مفصل توی خونشون یواشکی رفتم توی اتاقش و موی سر عروسکشو که خیلی دوست داشت قیچی کردم و عروسکشو انداختم زیر تخت و به مامانم گیر دادم بریم خونه حوصلم سر رفته وقتی از اونجا بیرون رفتیم حس پیروزی داشتم اون تا سالها نفهمیده بود کی باهاش اینکارو کرده بود چون تا چند هفته عروسکشو پیدا نکرده بود وقتی بزرگ شدیم براش تعریف کردم کلی با هم خندیدیم هنوز اون عروسک رو با موهای قیچی شده داره
سایه کابوسهای کودکانه، واقعیت تلخ امروزم بود.سایه خیالی، که در کوچه های تنگ و تاریک به دنبالم می آید و من از او می ترسم. ترس از تاریکی و تنهایی کوچه های سیاه بن بست، و دست تو از پشت، شانه هایم را می گیرد و من از وحشت رسیدنت از خواب بیدار می شوم. باز هم زمزمه همزادم را می شنوم. نماز نماز نماز***صدای اذان صبح روح آزرده ام را آرام می کند. دست به دعا بر می دارم و در نماز سحرگاه از خدا می خواهم که این کابوس به پایان رسد. همزاد همیشگی آرام، خیلی آرام نجوا کنان به من می گوید واقعیتی است که به زودی اتفاق می افتد.ولی نمی خواهم باور کنم کسی که روزی تمام زندگیم بود کابوس گنگم را به حقیقتی تلخ و نافرجام مبدل می کند و مرا دربند افکار شومش به اسارت می گیرد.
سنگینی وجودش را احساس می کنم و در دلم می گویم دور شو ای پلیدی. بیم من از روزی است که دستهایش از پشت شانه هایم را بگیرد.
دور شو دور شو تا بی نهایت دور شو
من همه خاطرات خوب بچگیم رو تو خونه پدر بزرگ مادریم تو کرمانشاه دارم که وقتی سالی یکی دوبار میرفتیم اونجا همه فامیل تو خونه قدیمی اونا جمع میشدن وخیلی خوش میگذشت خدا هر دوشون رو رحمت کنه امین
جشن 2500 ساله شاهنشاهی بود واسه جشن اماده میشدیم من دبستانی بودم تاجهای مقوایی داشتیم لباسایه قشنگی پوشیده بودیم من یه انشا نوشته بودم که تو منطقه اول شدم و از دربار واسم مدال فرستادن اونقدر خوشحال بودم که حد نداشت مرتب به همه نشونش میدادم
فریبا جان باورت میشه اینقدر تو بچگیهام از صدای آژیرو جنگ و جبهه میترسیدم که هنوز برام یه کابوسه باورت میشه هنوز که هنوز خواب میبینم تو ایران جنگ شده و دارن تهرانو بمباران میکنن و همه وحشت زده این طرف و اون طرف فرار میکنن تا یه سر پناهی گیر بیارن. تازه ما تو تهران خیلی درگیر جنگ نبودیم اینیم بیچاره اونایی که تو جنوب زندگی میکردن و با پوست و گوشتشون حس کردن من اگه جای اونا بودم الان روانی بودم
سال آخر جنگ من کلاس اول ابتدایی بودم من اینقدر شیطون بودم که هر روز معلمم جامو عوض میکرد شاید آروم بشم بالاخره یه روز مجبورم کرد ته کلاس تنهایی تو یه نیمکت بشینم و شلوغ نکنم ولی اینقدر شیطون بودم که رو نیمکت میپریدم و معلمم فکر کرد بمباران شده شروع کرد جیغ زدن که بچه ها برین زیر نیمکت بمباران شده داشت سکته میکرد وقتی بهم میگفت بیا پای تخته از روی نیمکتا میپریدم تا برسم جلوی کلاس بنده خدا هر روز از دستم گریه میکرد ولی عاشقم بود به مامانم میگفت تو رو خدا اون یکی دخترتم تو کلاس من ثبت نام کن عجب جونی دارن این معلما من اگه بودم همچین بچه ای رو مینداختم سیاه چال تا درس عبرت بشه واسه سایرین :))))))))))
من خیلی شیطون بودم توی مدرسه هیچکس جلودارم نبود توی کلاس مبصر بودم تا شیطونی نکنم ولی تصور کنین مبصر شیطون چه شود من باجگیری میکردم هرکی بهم خوراکی خوشمزه میداد اجازه داشت شلوغ کنه بدون اینکه اسمش پای تخته نوشته بشه کلاس سوم دبستان بودم اخرشم با اینهمه شیطنت یه روز دستم شکست و نتونستم شیطنت کنم و ناظم یه نفس راحتی از دستم کشید
یادش بخیر روزای بچگی و بیخبری.... من دختر کوچیکه بودم عزیز دردونه مادرم بعد از من داداش کوچیکم اخرین بچه بود ما با بچه های خواهرامون بازی میکردیم من خاله کوچولو بودم یه دختر ظریف و لاغر و بد غذا، شبایی که قهر میکردم بخاطر غذایی که دوست نداشتم تا صبح باید گشنه میموندم البته عزیزدردونگیه اون روزا با حالا خیلی فرق میکرددوست داشتنای اون موقع پراز سخت گیری بود خیلی به بچه ها توجه نمیکردن مثل حالا یا مثلا اینجوری قربون صدقه نمیرفتن
بچگی من با خاله بازی گذشت با معلم بازی و منچ بازی و یه قل دوقل با صدای موشکبارون و اژیر خطر.......... دختر همسایمون و دروغایی که سرهم میکرد آخ آخ کتکایی که از داداش بزرگم میخوردم یادم اومد جاش چه دردی میگرفت
فریبا جان من از گذشته فراریم چه خوب و چه بد دلم میخواد کلا از ذهنم همه چی پاک بشه دلیلش رو نمیدونم ولی نمیخوام چیزی از گذشته ها به یادم بیاد احساس میکنم کوچکترین یادآوری از یک خاطره بد ذهنم رو آشفته میکنه و تا مدتها منو بهم میریزه
تصویری که از کودکیم یادمه اینه که همیشه جلوی لباسم لکه انار بود. عاشق میوه بود. یه روز یه پرتقال کش رفته بودم. به زور 3 سالم می شد. مامانم صدام کرد. از ترس مامانم پرتقالو انداختم توی شورت خواهر کوچیکم که یه سالش بود. مامانم هم فکر کرد. پی پی کرده و بردش توی دستشویی اما با پرتقال رو به رو شد
بابایی الهی قربونت برم توکه میدونی جونو نفسمی
توکه تا ازدر میای فوری صدامیکنی مینا بابایی کجایی؟؟
من که طاقت دوریتو ندارم حتی یه روز
خدا خودش مواظبت باشه
یه دنیا دوستت دارم بهترین بابای دنیا
تصویری که از کودکیم توذهنم هگ شده خیلی قشنگه
تک بچه بودمو عزیز دردونه ی مامانوبابا
بابام دانشجو بودو همزمان سرکارم میرفت همیشه میگفت ساعتارو میشمارم تا بیام خونه پیش یکی یدونم
با اینکه دختر بودم ولی خیلی شیطون بودم
توفامیل مامانم من یه دختر بودم با 4تا پسر دایی و یه پسرخاله ک ازمن بزرگتربودن
وقتی میرفتیم خونه مادر بزرگمون اخرهفته هادیگه هیچ کسی از شیطنت های ما در امان نبود .
یادمه یکی یکی نوبتی سوار تاب میشدیم بعد هروقت نوبت من تموم میشد ناراحتی میکردمو میگفتم یا بازم نوبت منه یا میرم به مامانم میگم منو زدیدا
اون بیچاره هاهم همش نوبتشونو میدادن به من
یا وقتی میخواستم حرصشونو دربیارم میرفتم تویه اتاقا که پراز رختخواب بود و همشونو هل میدادمو میریختم وسط اتاق و خیلی اروم میاومدم بیرون
بعد مامان جونم یا هرکی میرفت تواتاق کلی با پسرا دعوا میکردنو میگفتن ازمینا یاد بگیرین که اینقده ارومه
نه فریبا جون الان دیگه خیلی روحیم لطیف و مهربونم اون موقع ها قلدری میکردم چون اونا همش دست به یکی میکردنو منو تک مینداختن
نه گلم الان دیگه تک فرزند نیستم یه داداش دارم 13سالشه
اره خداروشکر الانم یکوچولو سیاستو دارم و واقعا تو برخوردامو رفتارم با خانواده شوهر مخصوصا مادرشوهر تاثیر گذاره
راستی بچه ها متولد چه ماهی هستید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من 17اسفند
منم به قول ندا جون ببخشیدا مثه سگ از مامانم میترسم. الانم که خونمونم حتی. تنبیه نمیکنه اما یه اخم میکنه یه چپ چپ نگاه که حساب کار میاد دستت. از بابامم رو در بایستی دارم. حانواده همسرجان هم که کلا بازن و من پ.شیدمو ارایششم کمتر از اوناست همیشه. خونشونم که میرم چون میمونم همیشه لباس های اسپورت خوب میپوشم. و راحتم.
مثلا برا جهازم یه چی میخوام و پیداش نمیکنم ناراحت میشم داداشام بهم با لحن بچگونه بهم میگن منو دوس نداریییییین برا من هیچی نمیخرییییییین.خخخخخخخخخ .شوهرمم بهم خندش میگیره:-)))))))))))
خخخخخخخ اره ثمین بابام هم اون قدر بهم خندید.
آخه من همیشه نسبت به سنم پام بزرگ بود کفشی که به سنم بخوره و سایز پام هم باشه همیشه سخت گیر میومد.
یادمه یه بار واسه عروسیه فامیلمون میخواستم لباس عروس بپوشم با کفش تق تقی گیر هم داده بودم حتما باید تق تقی باشه. حالا مگه پیدا میشد؟ آخر سر یادمه از یه دست فروش تونستیم پیدا کنیم کفشی که به سنم بخوره سایزم هم باشه خخخخخخخخخخ
وای عیدایه بچگی چه حس خوبی داره بچه ها چقدر قشنگ توصیف کردین فرشته جون از لباس عروس گفتی یادم اومد منم وقتی 6 ساله بودم گیر داده بودم برای عید لباس عروس میخوام مامانم کلی دعوام کرد که این لباس بدرد عید نمیخوره ولی من تو عروسی تن یه بچه ای دیده بودم و دلم میخواست عید بپوشم دو شب کلی زار زدم تا راضی شدن :))))))
من سه تا داشتم.
مامانم بچه بودم واسم کلی لباس می دوخت یه روز رفتم مهد کودک یکی از دوستام لباس عروس تنش بود اومدم خونه کلی گریه کردم که منم لباس عروس میخوام مامانم زودی واسم دوخت فردا صبحش پوشیدم رفتم خخخخخخخخ
اولین لباس عروسم همون بود. دوتای دیگه هم سر عروسیه فامیلامون گرفته بودم اون موقع خیلی مد بود دختربچه ها لباس عروس می پوشیدن میشدن ساقدوش
یادم روز عید لباس عروس پوشیدم ولی اونقدر هوا سرد بود که برای عید دیدنی مامان روش پالتو تنم کرد منم اخمام رفت تو هم :((((((((
تو دید و بازدید عید همه بچه ها بهم نگا میکردن اخ که منم چه پزی میدادم یواشکی یه کمم رژلب زده بودم تا خوشگلتر بشم بابام یه چشم غره بهم رفت ولی من بروی خودم نیاوردم :))))))))))))))
اخی.......اره همه چیز تو بچگی قشنگ وسادست..........اما وقتی بزرگ میشی هم سخت میشه هم چیزهای ساده زیباییشون از دست میدن............
ولی من الانم کفش تق تقی خیلی دوست میدارم :)
من بهترین لباس عیدمو توی بچگیهام یادم ........از اولم عاشق رنگ صورتی بودم........مامانم برام یه پیراهن کوتاه صورتی خریده بود که وقتی یذره تکون میخوردم کلی میچرخید منم هی خودم تکون میدادم راه میرفتم.............اونموقع ها عاشق کفش پاشنه دار بودم که بهش میگفتم تق تقی........یادمه اون سال مامانم با پیراهن صورتیم یه تق تقیم برام خرید که اونم رنگش صورتی بود .....وای اون کفش هارو میپوشیدم احساس میکردم خیلی بزرگ شدم وخانوم هه :)
مرسی فریباگلی.
همیشه حضورشون رو حس میکنم.
اما هیچ وقت نمیتونم دم سال تحویل جلوی اشکم رو بگیرم نمیدونم از خوشحالی واسه نو شدن سال هست یا از ناراحتی نبود پدرم.
نمیدونم
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه افسان جونم
منم یکی یه دونم عزیز دردونه بودم به خصوص برای بابام همیشه داداشام بهم حسودیشون میشد. هر موقع چیزی از بابام میخواستن منو واسطه میکردن خخخخخخخخ
زنده باشی ثمین جونم.
منم کفش پاشنه دار رو میگفتم تق تقی خخخخخخخ
یه بار با بابام رفتیم گفش بخریم سایز پام 30 بود. بعد سایز منو نداشت فروشنده هرچی گشت آخر سر در گوشی به بابام گفتم بابا بپرس سی و صفر نداره؟ خخخخخخخخ
فریبا جون همه اون چیزهاییکه تو بچگیت داشتی منم تجربه کردم فقط ما اوایل که مادربزرگم بود میرفتیم روستاشون.......با داییمینا زندگی میکردن ولی یه اتاق کوچولو واسه خودش داشت.......که هروقت میرفتیم اونجا ما بچه خارو میبرد تو اتاق خودش.یه سماور وقوریم کناردستش داشت.واسمون چایی میریخت بعدش هم مارو میخوابوند روی پاش وبرامون قصه میگفت............اخر قصه ام کلی ادمو قلقلک میداد که بخندیم...........خدابیامرزتش.......
بعدهمئ که به رحمت خدا رفت هنوز میریم همون روستای.خونه داییم..........کلا روستا یه سکوت خاصی داره اما عیدها که میریم پرازهیاهو.......بوی زغال میاد صدای بازی بچه ها............صدای مرغ وخروس ها.......خیلی حال وهوای خوبی داره......یه چشمه هم نزدیک خونشون هست که سالهاست داره ازش اب بیرون میاد وقطع نمیشه...خودشون میگن نظر کردست......وهمه باغاتشون از چشمه اب میگیره....
من اعتقاد دارم دندون اسب پیش کشی رو نباید شمرد.همینکه میفهمن باید واست کادو بیارن خیلیه.خیلیا همین کارم نمیکنن.م.ش من حتا گاهی بی مناسبتم واسم کادو میخره.میدوستمش
خدا نکشتت حسنیه. مردم از خنده. من که مادر شوهرم سلیقش عالیه. معرف حضور هستش. واقعا سلیقشون توپه. تا الان هر چی برام گرفته بی نظیر بوده. البته یکی دو تا از لباسایی که برام آوردن بزرگ بوده که اونم فرمودن تقصیر خودته که اینقدر مانکنی. منم فقط لبخند زدمو زبون درازی نکردم بهش :)))))))))))
من چون جلوی برادرام لباس باز نمی پوشیدم الان جلوی پدرشوهرمم نمیتونم بپوشم یعنی راحت نیستم. حتی پدرشوهرم فیلم و عکس نامزدیمون رو هم ندید لباسم دکلته بود. توی اتاق عقدم چون لباسم بند پهن داشت اومد البته خودش زیاد نگاهم نکرد می دونست ازش خجالت میکشم. اولا مادرشوهرم میگفت بابا هست محرمه ولی الان خودشم خوشش میاد از حجب و حیای من شوهرمم که کلیییییییییی کیف میکنه من جلوش پدرش رعایت میکنم
مادرشوهر من خیلی گیر نمیداد فقط خیلی دوست داشت لباسای بنجلی که خودش بهم کادو داده بپوشم منم هیچکدومو نپوشیدم همشم میگفت مشکی نپوش ولی من رنگ مشکیو خیلی دوست دارم همشم میپوشم:|
من برعکسم من تو خونه خیلی راحتم راستش بابام بدش میاد اگه لباس راحتی تنت نباشه میگه همش احساس میکنه راحت نیستی واس همین من تو خونه خودمون خیلی راحتمو لباسای تنگو اینا نمیپوشم اما خونه مادر شوهرم نه اون خیلی حساسه خب منم مراعات میکنم همیشه که نمیتونم برم اونجا ولی تا الان هرباریکه رفتم لباسام تکراری نبودن و خوب به خودم میرسم
مادر شوهرمن خیلی عجیبه نمیدونم چرا ولی من اسمشو میزارم حسادت اولا دوست داشت به خودم زیاد برسم آرایش کنم شیک بگردم لباسای خوشگل بپوشم همه جوره حمایتم میکرد اونم تو مشهد اما چندوقتیه گیر میده میگه آرایش نکن یبارم به شوهرم که گفتم به مادرش گفت فتانه شوهر داره و هرجور که میخواد میگرده نیاز نیست کسی چیزی بهش بگه
هربارم که میرم اونجا میگه چقدر لباسات قشنگه خب چرا واس خواهر شوهرات نگرفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فک میکنم دوست نداره از دختراش سرتر باشم!!!!!!!!!!!!!!! نمیدونم شاید من اشتباه فک میکنم
مادر شوهرم همش ازم انتظار داره من لخت بگردم چون تاحالا پیش بابام نگشتم راحتنبودم پیش پدر شوهرمم سختمه نمیدونم شاید اینجوری بار اومدم که احساس میکنم این یجور احترامه که باید حفظ بشه
آره منم تا موقعی که خودم تو خونه هستم خیلی مرتبو تمیز و لباسای تو خونگیم خوبه ولی همسریه اینا کلا لباسای توی خونشونم از بهترینا هستش. همیش مارک با قیمت بالا. منظورم اینه که دوس داشتم وقتی میرفتم خونشون غصه اینو نمیخوردم که برم لباس بخرم که تکراری نباشم یا مرتب و شیک باشم. راحت بودم باهاشون در کل. مثلا لباس تکراریو میتونستم بپوشم. یا اگه میخواستم با لباس راحتی باشم غصه اینو نداشتم که برم مارک بخرم یا یه چیز آس باشه
م.ش من بهم زیاد گیر نمیده خداروشکر.البته گاهی راجب لباسام نظر میده.اما من حس بدی پیدا نمیکنم.واقعا نظراتش مفیده.بااینکه سن وسالی ازش گذشته اما1بار که عقد داداشم فامیلامون دیدنش همه میپرسیدن این کیه.شده بود دختر14 ساله:-))
فقط1بار که من لباس بندی پوشیده بودم وقتی پدرشوهرم اومد رفتم لباسمو عوض و 1تاپ دیگه پوشیدم.گفت ا؟؟؟؟چرا عوض کردی لباستو؟گفتم جلو باباجون روم نمیشه!دیگه چیزی نگفت
م.ش من کلا خوش سلیقست خداروشکر.اما خب اختلاف سلیقه پیش میاد.
وای1مانتو برا عید واسم خرید عاشششششقشم.بچه ها داغ دلمو تازه کردین.برا اولین بار اومدم تو خونشون اتوش کنم بپوشم اتو خراب بود چسبید1تیکه رو استینش خراب شد.در به در دنبال پارچشم استینشو بدم درست کنن.انقد دوسش داشتم تا چند روز افسرده بودم
برعکس مادرشوهرمن. هرچی خرید یا بزرگ بود یا مال عهد دقیانوس. البته نخرید همه رو از مکه واسم آورده بوده مثلا به نیت عروس آیندش. یه کفش برام آورده بود اندازه پای شرک خخخخخخخخخخ
:-)))))اما قیافم عد این خرابکاری خنده داربودا.عین بچه هایی که بعد خرابکاری میرن 1گوشه اروم وامیسن شدم.عشقم اومد تواتاق دید من ماتم برده1گوشه وایسادم.بچم کلی ترسید وبعد که فمید چی شده کلی مسخرم کررد
ولی مرضیه جان ما مجردم که بودیم همیشه تو خونه مرتب بودیم هر وقت کسی میومد خونمو انگار ما خونمون مهمون داشتیم یا داریم میریم مهمونی بابام از لباس راحتیای تو خونه خیلی بدش میومد میگفت بدم میاد یکی یهو سر زده بیاد خونمون زن و بچم شلخته و با لباس راحتی باشن واسه همین همیشه تو خونه خودمون مرتبیم
حالا من برعکسم. خونه خودمون که فعلا خبری نیست ولی هر بار که میخواستیم بریم خونه مادرشوهر کلی استرس داشتم برای لباس پوشیدن واین کارا. از بس که خانوم قرطیه. باید بهترین لباس و آرایشو داشته باشمو. اتو کشیده و مرتبو آراسته باشم. همسری که همیشه بهترینارو میپوشه و میگرده. توخونه هم که باشه لباسای خونشم بهترینه. انگار لباس بیرونه ولی اسپرته. منم از این قضیه اصلا خوشم نمیا دوست دارم راحت باشم و خودمو اذیت نکنم.
ندا منم همیشه خونه مامانم خوشگل تر میکنم میرم. ولی خونه مادرشوهرم نه. مادرشوهرمم هربار شوخی میکنه میگه بابا عروسی یه کم آرایش کن :)))) یه بار رفتیم بیرون توی ماشین یه رژ از کیفش درآورد گفت اینو بزن بابا بیرون میای یه چیزی بزن به صورتت :))))))) خخخخخ
من هیچوقت از بابام نمیترسیدم ولی از مامانم چرا . با بابام همیشه رودرواسی داشتم الان هم با هردوتاشون اینطوریم هم پدرم هم مادرم . با پدرشوهر مادرشوهرم راحتترم یعنی کمتر رودرواسی دارم مامانم خیلی چیزارو باید رعایت کنی واسه همین باهاش رودرواسی دارم مثلا همیشه خونه مادرم میرم آرایش میکنم و لباسای تنگ و کوتاه و خوشگل میپوشم ولی خونه مادرشوهرم اینطوری نیستم چون مومن هستن به قول خودشون و باید لباس پوشیده بپوشی و منم همه لباس خوشگلام معمولا لخت و پتیه واسه همین خونه مامان خودم مرتب تر میرم تا خونه مادرشوهر :)))))))))))))))))
تا حالا نشده خونه مادرم بدون آرایش برم چون دعوام میکنه لباس بلند میپوشم میگه این چیه آویزونه مثل این زنای شلخته بدم میاد یا لباس گشاد بپوشیم میگه شبیه چوب لباسی میشین
مامانم خوش تیپه عکسای جوونیشو ببینید باورتون نمیشه این مامان منه :)))))))))))))))) همیشه میگه من جوان بودم یه دختر زیبا بودم بهمون فخر میفروشه :)))))))))))))))))) ما این خودشیفتگی رو از مامانمون به ارث بردیم :)))))))))
نگار جان من خیلی متوجه نشدم پدرت چه کاری کرده ولی میدونم اینقدر تشنج ایجاد کرده که هنوزم بهش فکر میکنی آزارت میده ولی گذشته ها گذشته الان یه همسر خوب داری که میتونی در کنارش آرامش داشته باشی پس خاطرات بدت رو دور بریز و سعی کن خوب و خوش زندگی کنی
ایییییییییییییییییییییی گذشتتونو که خوندم کلی ناراحت شدم ایشالا که خدا همه باباها و مامانا رو واسه پچه هاشون نگه داره چون اونا تنها حامیشون حساب میشن نبود هرکدومشون واقعا زجر مخصوصا تو بچه گی. خدا هم صبرشو میده وهمه چیز درست میشه
نگار جون من دقیقا نمیدونم چطور شده بابات ولی دایی منم 2 تا بچشو ول کردو رفت با اونیکه دوسش داشت ازدواج کرد زندگیشون واقعا داغون شده بود هم بچه هاش و هم زن اولیش آه داشتن که آخر داییمو گرفت یعنی به اخر خط زرسیده بودو مریض بود همش که زن دومیش اومد با ائلیه آشتی کرد تا کدورتا از بین بره داییم خیلی در حقه بچه هاش بی مه9ری کرد سرشن اومد کاراش بی جواب نموند الان هم با زن اولیشم هست اونم واس اینکه پدر بالای سر بچه هاش باشه قبل کرد زندگی خیلی سخته
فرشته بابای من یه بابای نمونه بود البته تا زمان دانشجویی من بعدش خیلی بی مهری کشیدم ازش مخصوصا از وقتی که شنید میخوام ازذواج کنم هیچ حمایتی ازم نکرد با این حال بازم عاشقشم و دوستش دارم
سارا منم مثل تو بودم بابام بهم میگفت تو باید پسر می شدی لحظه اخر عوض شدی خخخخخخخ همش با پسرا همبازی بودن و عاشق دوچرخه سواری من تا 17 18 سالگی دوچرخه سواری میکردم آشپز دبیرستانمون دوچرخه داشت بعضی روزها که حس درس نبود دوچرخشو میدزدیدم میرفتم واسه خودم دور دور
نگار جونم مطمئن باش حکمتی توش بوده،،،شاید پدرت اگر تو زندگیت بود ازون پدرایی میشد که زندگیو به کام دختراشون تلخ میکنن،،شایدم خیلی مشکلات دیگه،،خداتو شکر کن که عوض پدر خدا همسر خوبی نصیبت کرده
الانم که دیگه بابام مریض شده و این منم که حمایتش میکنم و پی گیر کاراشام...
اما تو بچگی دختر بازیگوشی بودم،،همه دنیام فقط بازی و شیطنت بود،،اهل لاک و بدلیجات نبودم عاشق توپ چهل تیکه و کارت جمع کردن بودم(دزدکی)،،اهل عروسک نبودم هر عروسکی هم که برام میخریدن ،عروسک قبلی رو سر به نیست میکردم:))
عشق اول و آخرم دوچرخم بود که مثل بچم مواظبش بودم و کلی تزئینش میکردم،،البته هنوزم که هنوزه دوچرخه ای رو میبینم دلم ضعف میره
بابام تو بچگی خیلی بام خوب بود اما بزرگتر که شدم خصوصا دبیرستان کاملا برعکس بود همیشه باش قهر بودم همیشه بم سخت میگرفت نمیدونم شاید چون دیگه دختر بزرگی بودم از نگرانیش بود کاراش،، دیدگاهای خاص خودشو داشت
اما آخرای اول دبیرستان که بودم مریض شدم که همون باعث شد دوباره بام خوب بشه و حمایتم کنه
نگار دلم گرفت، به خاطر همینه که تو الان انقد دختر قوی هستی که مادرشوهرت با بدجنسیاش نتونسته تورو از پا دربیاره دیگه. توکلت به خدا باشه دوستم، خدا بزرگه
مامان من ادم دل رحمی ولی نمیدونم چرا تو تنبیه کردن من زیاده روی میکرد ماشالا نشونگیریشم 20 بود آخه همش با دمپایی میوفتم دنبالم و نشونه گیری میکرد صاف میخورد تو هدف
زن عموی من خیلی کارش جالب بود وقتی یکی از بچه هاشو تنبیه میکرد اون 2 تا دیگر و هم تنبیه میکرد هر وقتم که اعتراضی میکردن میگفت شما همتون شر و شیطونید دارم دست پیش میگیرم که یه وقت بیشتر از این اتیش نسوزونید
من برعکس خیلیاتون خیلی بچگی کردم،،خیلی زیااااد تا 12 سالگیم همش تو کوچه با دخترا و پسرا مشغول خاله بازی و مهمون بازی و دوچرخه و اسکیت و فوتبال بودم
اصلا سر از دنیای بزرگترا در نمیوردم اول راهنمایی تازه فهمیدم دوست پسر چیه!!
اما چون مامانم شاغل بود مجبور بودم بعضی کارا رو خودم انجام بدم با اینکه ته تغاریه بودم اما خواهرم که ازدواج کرده بود من دختر خونه بودم،،بابام خیلی هوامو داشت
برعکس خیلیاتون خبری از خونه ی مادربزرگه نبود،،چون هم مادربزرگ پدری هم مادریم قبل از به دنیا اومدنه من فوت شده بودن
ول یه خاطره بانمک دارم بگمممممممممم خوب میگم :)))) من مامانم عادت داشت وقتی میخواست منو تنبیه کنه فلفل میمالید به لیام منم اتیش میگرفتم و دور خونه میدویدم مامانم هم نامردی نمیکردی میومد میگفت بیا بیا آب بخور خوب میشی منم که ابله خخخخخخخخخ باور میکردم میخوردم بدتر اتیش میگرفتم و هی بالا پایین میپریدم
توی فامیل ما کسایی بودن که سه سال عقد بودن ولی بعد از اون سه سال هم شوهرشون نتونسته یه عروسی خوب برگزار کنه ولی شوهر من فقط چهار ماه عقد بودیم و توی این مدت تونست شرایط یه عروسیه خیلی خوب رو جور کنه.
ما اگر آخ میگفتیم سریع مارو می برد دکتر ولی خودش بدترین دردا رو تحمل می کرد دکتر نمی رفت. دستش واسه تولد من خیلیییییییی خالی بود ولی برای اینکه من سربلند باشم جلوی شوهرم گوشواره گوش خودشو فروخت روش یه مقدار گذاشت تا بتونه یه زنجیر طلا واسه من بخره.
اما الان دوباره بابا مریضه،، اینبار دیگه منم که حمایتش میکنم کاراشو انجام میدم،،دکتر،بیمه،دارو،آزمایش و و و
وقتایی که نباشه هی بش زنگ میزنم میخواد بره بیرون یادش میارم داروشو ببره مریض بودنش خیلی اذیتم میکنه خیلی...
با اینکه سر یه مسایلی ازش دلگیرم،،اما باز طاقتشو ندارم این حالشو ببینم
وقتی هم من مریض شدم بابام خیلی شکست،،داغون شد...
همش میرفت خونه خواهرم یا وقتی نبودم تو خونه مینشست گریه میکرد،،اما جلو من بهم میگفت هرکاری میکنم که بت سخت نگدره فقط تو باش کنار بیا محکم پشتم بود همه جوره
نگار جون منم ناراحتم مطمئنم بابام برا ازدواجم حمایتم نمیکنه و این داره وجودمو آتیش میزنه دوست ندارم باش درگیر شم برا این مساله...
باز تو مامانتو داشتی اما مامان من حامیِ بابامه
فریبا میفهممت،،خیلی بده پدرتو مریض ببینی
سوم راهمنمایی بودم بابام سکته کرد،،خیلی شکستم عادت نداشتم یه شبو تو خونه بدونش بگذرونم،دوری مامانم برام عادی بود چون میرفت خونه داییا اما بابام هیچوقت نشده بود شب بامون نباشه..
داداشام خصوصا داداش کوچیکمم خیلی اذیتم میکردن تو اون مقطع همش دعا میکردم بابام زود برگرده خونه که کسی نتونه بم زور بگه...
وقتی میرفتم بیمارستان تا منو میدید میزد زیر گریه همش نگران من بود و سفارشمو میکرد....
فریبا بابایه من مشکلش مسایل قومی و رسم و رسوماته ربطی به مساله ی دیگه ای نداره،،اما من واقعا علی رو میخوام نمیتونم بخاطر این مسائل از عشقم دست بکشم
فریبا علی خیلی خوبه همونه که من میخوام،،همونه که من میتونم کنارش آروم باشم،،،حضورش بم آرامش میده یه اطمینان خاطر خاص،،میدونم بعد بابام یکی هست که همه جوره حامیم باشه،،حتی تو این مدتی که باهم بودیم وضعیت بیماریم خیلی بهتر شده،،تنها کسیه که باش اینقد راحتم ،،باهم یکروئیم انصافه همه اینا رو از دست بدم بخاطر یکسری رسم رسوم؟؟؟
سلام دوس جونا. بابای من منو بیشتر از بقیه بچه هاش دوست داره. حتا گاهی انقد واضح تبعیض قایل میشه که خودمم ناراحت میشم. و سعی میکنم بهش تذکر بدم تا اختلافی بین منو خواهرام پیش نیاد. اما نمیدونم چرا انقد منو بیشتر دوست!شاید چون بیشتر از بقیه کنارش بودم. اخه2تاخواهرم جفتشون تو22سالگی ازدواج کردن!!
بابام هیچوقت دست رومون بلند نکرد.حتا تنبیهم نکرد. مامانم که بدتر از بابا!!
بار بدجور با داداشم دعوا کردم بابا دنبالم کرد که منو بزنه1گوشه نشستم و خودمو جمع کردم. انگار دلش سوخت. نزد!!این تنها باری بود که بابا فقط دستشو بلند کرد(والبته نزد)
انقد لوس شدم تا سرم داد بزنه میزنم زیر گریه:-)))))))
بچه پرووووو به هر کدوممون یکار میگفت انجام بدیم. به من میگه عمه جورابامو پام کن. انگار دامادیشه فسقلی.بعدشم که لباساشو پوشیده میگه مامانجان برام قران بیارین از زیر قران برم بیرون تا بچه خوبی باشمو به حرفای معلمم گوش کنمو درس بخونم. دعا کنین بغل دستیم خوب باشه وگر نه میزنم شت و پتش میکنم.
بچه ها من از سال اول دبیرستان یه پسره عاشقم شده بود هی واسطه میفرستاد که باهام صحبت کنه منم محلش نمیذاشتم بیچاره تا پیش دانشگاهی همینطور دنبالم بود تا اینکه دیگه من ندیدمش دو سه سال پیش یه بار اتفاقی دیدمش دیگه اون محلم نمیذاشت خیلی واسم قیافه گرفته بود. :))))))))))))))))))))
فریبا من اینقدر خنگ و بیخود بودم که هیچوقت نه تقلب کردم نه دوست پسر داشتم اون موقعها. الان میفهمم یه بیشعور به تمام معنا بودم :)))))))))))))))))))))))))
دکتره به من گفت منم دیگه انجام ندادم. گفت اگرم میخواین گرم کنین دور کمرتون یه مشما بپیچین. کمرتون داغ میشه و عرق میکنه که از دمای بدن خودتون هم داغ میشین نه از یه محرک دیگه.
مرضیه من هر نو نواری که بگی استفاده کردم ولی به این نوارهای که جذب بالا داره به خاطر نوع روکش نوار و موادش حساسیت دارم بدنم زخم میشه و کنده میشه واسه همین از این پنبه ریزهای پنبه ای بزرگ استفاده میکنم من بدبختیام یکی دو تا نیست که
وای ندا اینطوری که خیلی ضعیف میشی دختر. خیلی بده اینطوری باشی که. حتما یه دکتر خوب برو. شاید کیستی چیزی داری. آخه نباید اینطوری بشی که. چند روزه هستی؟ کم میکنه. درد رو هم کم میکنه. پس مفنامیکو حتما بخور.
به قول مهدیه از این آمپولا که خونریزیرو کم میکنه بزن. الهه جونی یه بار یه دکتره بهم گفت گرم کردن کمر با اتو اصلا خوب نیستش. اگر حوله گرم بذارین خوبه. ولی داغیه زیاد برای تخم دان اصلا خوب نیستش.
الهی بگردم، ندا چقدر خونریزیت زیاده پس! وای وای چیکار کردی اونوقت دختر :))))) منم برام از این آبرو ریزیا پیش اومده، ولی نمیدونم کسی فهمیده یا نه. ندا نوار خوبم مهمه ها، بعضیا جذبشون بده که پس میدن!
مرضیه جونم کیست ندارم هیچ مشکل زنانه ای ندارم فقط تیپ خانوادگیمون اینجوریه خونریزیه زیاد داریم ولی من چون کم خونی دارم تشدید شده با اینکه داروهای کم خونی میخورم ولی بعضی وقتها غیر قابل کنترل میشم اگه مفنامیک نخورم که بیچاره میشم . فقط چرا گاباپین سر گیجه میاره مگه قرص مسکن نیست ؟
چرا عزیزم مسکنه ولی خیلی قویه من بهم نمیسازه انگاری. چون بدجوری بعد از خوردنش گیجو منگ میشم. ندا نوارای پنبه ریز که نماینده های فروشش میفروشن عالیه.فقط تو داروخانه و اینجاها نمیتونی پیداش کنی. حتما باید از نماینده فروشش بخری. از این نوارای مسافرتی با جذب بالا استفاده کن. من خدارو شکر تا الان این اتفاقا برم نیفتاده. تو این دورانت خیلی جیگر و اینچیزا بخور. ندا شربت فروگلوبین هم خیلی خوبه. من الان دارم میخورم. خیلی بهتر شدم.
ممنونم عزیزم.دوست داشتم بریم فرح زاد برای شام. ولی خیلی دوره. بعدشم میترسم نتونن بیان الکی فقط رزرو کنم. یه باغچه هم طرف بلوار ابوذر هست جمعه قراره با همسری بریم ببینیم. دختر خواهرم اونجا شام عقدشو داد. البته من نرفتم به خاطر یسری مسائل. ولی همه میگفتن غذاشم خوب بوده
من اون شب شام ندادم چون فرداش جشن نامزدی گرفتم ولی دوستم تو همون محضر عقدش بود و بعدش یه رستوران خوب همون نزدیکیا داشت که مهموناش که 66 نفر بودن رو برد اونجا شام داد میپرسم فردا بهت میگم عزیزم فقط یادم بنداز که حتما بهت بگم کدوم رستوران بوده
فریبا گلی گفت لباسی که زیر کتم پوشیدمو رنگشو عوض کنم با همون بپوشم. به نظرت چطور میشه؟لباس زیر کتم یه بلوز سادس که روی سینش یه خورده سنگدوزی و نگین دوختن.
مرضیه من فروس سولفات و فولیک اسید که از قرصای قوی برای کم خونی هست استفاده میکنم البته به خاطر اینکه مرتب و هر روز استفاده میکنم الان کم خونی ندارم ولی اگر 2-3 ماه قطع کنم کم خونی شدید میاد سراغم واسه همین هر 3 ماه که میخورم 1 ماه قطع میکنم دوباره 3 ماه میخورم خودم دیگه بعد از 15 سال دستم اومده چطور قرصای کم خونی رو استفاده کنم
از این لحاظ منم مثل توام ندایی. الان از این نوارای پنبه ریز که فقط نماینده ها میارن استفاده میکنم. آخه ضد حساسیت هستش و عالیه. بذار لینکشو پیدا کنم برات میذارم برو ببین چطوریه.
من 7 روزه تا روز هفتمم خونریزی دارم ولی دوبار بعد از عروسیم 10 روزه بودم یکبارم 14 روزه ولی الان 2 ماهه که خوب بودم حالا این ماهو نمیدونم چند روزه میشم
معلم کلاس چهارممم خونشون نزدیک ما بود. اگر سرویس نمیومد ما رو با خودش میبرد یا یه بار نمیدونم چطور بود که مامانم هماهنگ کرده بود و معلمم برم گردوند خونه :) البته گاهیم مامان یا بابای هم سرویسیام میبردنمون وقتی سرویسمون نمیومد :)
بچه ها من معلم کلاس سوم ابتداییم با معلم کلاس پنج ابتداییم باهم خواهر بودن و همسایه مادر بزرگم اینا. من بعدا از مامانم شنیدم که داییم با معلم کلاس پنجمم دوست بوده و خاطرخواهش بوده ولی اون موقع که من شاگردش بودم دو تا هم بچه داشت. طفلک خواهرش یعنی معلم کلاس سومم چند سال بعد در اثر حمله قلبی توی خواب و تو اوج جوونی فوت کردم اون موقع بچش 6 ماهه بود. خدا بیامرزدش
بچه ها من یه هم کلاسی داشتم کلاس اول نمیدونم چه مریضی داشت که نمیدونست ببخشید دستشوییش رو نگه داره. طفلک همیشه مامانش مدرسه بود داشت لباساشو عوض می کرد. یه پسر بود
آره فریبا من خیلی شیطون بودم. سال اول دبیرستان انظباطم 14 بود. از بس که اذیت میکردیم. همه نمره هام عالی بود فقط انظباطم افتضاح بود. معلما دوسم داشتن ولی بیچاره هارو اذیت میکردم دیگه. آخرم دبیر فیزیکمون کار خودشو کردو تلافیه اذیتامونو درآورد. آخه ما یه گروه 12 نفره بودیم که لژ نشین ته کلاس بودیم.خیلی بد بودیم.خیلییییییییییی بد. بیشتر از حد تصورتون.
راهنمایی و دبیرستان که بودم ناظممون یه دفتر داشت برای حضور غیاب معلم ها باید پر می کردن. اگر ساعت ورزش بود یا یه دانش آموزی می دید می داد ببره سر کلاسا. همه بچه ها عشق می کردن اگر بهشون میوفتاد دفتر غایبی رو ببرن سر کلاسها
سال اول دبیرستان که بودیم سر کلاس فیزیک چند بار 2،3 تا زنبود گاوی از روز قبلش میگرفتیم مینداختیم تو قوطی میبردیم مدرسه بعد سر کلاس بازش میکردیم و زنبورا میومدن بیرون.کل کلاسو بهم میریختیم. بیچاره معلمه سریع مارو میبر بیرون که زنبورا نیشمون نزنن. بعد از اینکه چند بار اینکارو تکرار کردیم معلمه فهمید قضیه از کجا آب میخوره.فهمید کار ما بوده به ناظممون گفت و از اونجایی که درس خون بودیم کاریمون نداشتن.
من پیش دانشگاهی تابستون کلاس میرفتم برای همین مدرسه سر کلاس درس گوش نمیدادم اول سال مامانم اومد مدرسه درسمو بپرسه دبیر دیفرانسیلمون خیلی ازم تعریف کرد اواسط سال همش میگفت خانم رضایی میشه مادرت بیاد مدرسه از بس اذیت کردم منم میگفتم مامانم نمیتونن بیان.
سوم دبیرستان که بودیم یه معلم زیست داشتیم که معلم زمین شناسیمون هم بود از اول دبیرستان معلممون بود تا سال آخر باهاش حسابی گرم گرفته بودیم. یه بار گفت بچه ها دنگی پیتزا بگیریم توی مدرسه بخوریم. پیتزا گرفتیم روی پشت بوم مدرسه خوردیم :)))))))))))
یه چیزی یادم افتاد. ما تو راهنماییمون یک روز در طول سال تحصیلی همه کارار رو میسپردن به خود بچه ها. یکی دو هفته هم مراسم کاندیدا شدن و رای گیری داشت تا تا یه سری کاندید بشن برای سمتای مختلف، از معلم درسای مختلف بگیر تا مدیر و ناظم و آبدارچی و مسئول دفتر و ... بعد تبلیغ میکردن، رای میگرفتن، اونایی که رای میاوردن یک روز اون شغل رو بهشون میدادن :)
همون سال هم امتحان ادبیات داشتیم سپیده دوستم گفت من نخوندم میان ترم بود صفر میشم اگخ نرسونی بهم من کلی اذیتش کردمو خنده بازار که نه نمیشه اینا معلممون داشت برگه ها رو میداد که امتحان شروع بشه من اینقدر مسخره بازی دراورده بودم که حواسم نبود اسم دوستمو بالای برگه خودم نوشتم تو امتحان دبیرمون دید برگشت جای دوستمو عوض کرد گفت رضایی میخواد از تو تقلب کنه هیچی بردش ردیف کنار صندلی اخر ولی باز رسوندم بهش جالب اینجا بود که من شدم 19.75 دوستم شد 19.75
ما تو دبیرستان یه معلم دینی و قرآن داشتیم که خیلی خیلی خیلی جدی بود یه چند بار از من درس پرسید منم به طور اتفاقی درس نخودنده بودم اونم بهم گفت چی شده چه خبره تازگیا درس نمیخونی؟ (فکر میکرد من عاشق شدم یا دوست پسر دارم) خلاصه منم انقد بهم برخورده بود که نگو فرداش رفتم بابامو براش آوردم :)))))))))))))))))))))))
سال دوم دبیرستان بودیم یه دبیر داشتیم که من عاشقشم هنوزم میرم میبینمشو گاهی اوقاتم باهاش تلفنی میحرفم. فقط اون بود که دروس تخصصیه رو داشت برامون. یعنی اون فقط حسابداری درس میداد بهمون. بنده خدا رفت مکه وقتی اومد از مدیرمون خواهش کرد که اجازه بده تو شیفت بعد از ظهر برامون کلاس فوق العاده بذاره. مدیرمونم به زور قبول کرد. اکیپمون 10 نفر بود. تو حیاط که میشستیم کسی جرات نداشت جای ما بشینه تو حیاط یه جای خاص داشتیم.ته حیاط رو پاهای هم رو زمین میخوابیدیم. البته مانتو کار داشتیما.نگین چقدر کثیف بودیم.اونروز موندیم زنگ تفریح خورد اومدیم بیرون. بچه های اون شیفت انگار افسردگی مزمن داشتن همشون چرتی بودن. ما هم خواستیم اونارو از اون حال و هوا در بیاریم رفتیم سانویچ خریدیم بعدشم تو نایلکس ساندویچا آب ریختیمو آب بازی کردیم. زنگای تفریحمونم 30 دقیقه بود. بعد از یه ربع آب بازی ما و سر و صداهامون دیدیم بقیه بچه ها انگار دارن فیلم سینمایی میبینن یا منتظر جرقه بودن نمیدونین چه وضعی بپا شد بعدش. با شلنگ به هم آب میپاشیدن. از اون به بعد دیگه مدیره نذاشت معلممون کلاس فوق العاده بذاره برامون. آخه ما که کاری نکرده بودیم. به مدیرمونم گفتیم بچه ها ی بعد از ظهر افسردگی داشتن ما خوبشون کردیم. الان دیگه سالمن.
خوش به حالتون چقدر همتون عاشق و دل باخته داشتین من هیچ وقت هیچکس عاشقم نشده بود هیچوقت هیچکس دنبالم نمیومد و یواشکی نگام نمیکردو واسطه هم هیچکس تا حالا کسی برام نفرستاده بود یعنی یه همچین آدم بی طرفدار و چلمنگی بودم من :)))))))))))))))))))))) یعنی باید دل سوزوند به خاطر آدمایی مثل من :(((((((
اینجا میاد به خانوادش میگه باید بریم کازرون. خدایا اون درسی که باید مرکز استانارو حفظ میکردیم فکر کنم توش بود خیلی بد بود من یادم نمیموند معلممونم ازم پرسید بلد نبودم دعوام کرد :(((((((((((
من توی مدرسه بیشتر میرسوندم کسی میخواست، همیشه برگمو باز میذاشتم، اما در حد تقلبای کوچولوی نیم نمره ای خودمم گاهی یه چیزی رو میپرسیدم :) اما تو دانشگاه یه درسی داشتیم همه بچه ها براش تقلب مینوشتن و میبردن، منم برای اولین بار همچین کاری کردم، ازم گرفتن :((
وای مونا من از اجتماعی و آقای هاشمی و کازرون و همه این درسا نفرت دارم باور کن اصلا این عکسو حذفش کنید :))))))))))))))) آخه تو چطوری این درس منفورو یادت مونده دختر
وای این شیرکاکائو برای من خیلی خاطرست، تو مدرسه آروم بودم، اما تو کوچمون سه تا همبازی پسر داشتم صمیمی، بقیم همه پسر بودن، از درخت بالا میرفتم باهاشون! میرفتیم سوپر محلمون با دوچرخه، توی سوپر مینشستیم این شیرکاکائو رو میخوردیم :)
ندا جان این کاریو که بهت میگم انجام بده واقعا عالیه. برو عطاری بگو تخم شوید و رازیانه میخوام.وقتی خریدی 3 روز اول پ به صورت جوشونده ناشتا بخور. یعنی عالیه ها. برای دفعه بعدت هیچی نمیفهمی. هم کمتر هستش هم تقریبا بدون دردی. مثلا اون موقع دیگه با یه مفنامیک خوب میشی. گاباپنتین و ایندومتاسین هم خیلی خوبه. البته ایندو خیلی قویه. مسکن چی میخوری؟
ندا منم همینطور، منم خیلی بدم میومد از این درس اجتماعی. چی کار کنم دیگه عزیزم کلاً از چیزایی که بدم میاد بیشتر تو ذهنم میمونن مثل مادر شوهر!!! آخ ببخشید این مطلبو باید توی اون تاپیک میذاشتم
ندا من همون دوره که هم بازیم پسرا بودن یکی دو تاشون یه فکرای دیگه ای تو سرشون بود که البته بچه بودنو خودشونم نمیفهمیدن، اما از 12،13 سالگی دیگه کلا دوستیم باهاشون تموم شد و حیام میشد با پسرا بازی کنم، منم دیگه بعد اون هیچکسم نخواست باهام دوست شه، اونقدر من جدی بودم و سنگین جلو پسرا کسی جرات نمیکرد طرفم بیاد حتی :))) هیشکی دوسم نداشت :)))
مرضیه من به خاطر خونریزیه زیاد و غیر قابل کنترلی که دارم دکتر بهم گفته مفنامیک بخورم که کمش کنه وگرنه از شلوارم میریزه بیرون و آبروریزی میشه :))))))))))))))))))))) چندبار این اتفاق تو شرکت برام افتاده واسه همین میترسم که سه بارش جلوی رئیسم بوده فقط :))))))))))))))))))))) یه بار که از شلوارم ریخت روی سرامیک که سفیدم بود و رئیسم جلوم ایستاده بود و داشت باهام حرف میزد :)))))))))))))))))))))
آره ندا کم میکنه. برای من که خیلی تاثیر گذاشت. خیلی خوب شدم. البته بعد از یه مدت تاثیرشو میبینیا. ولی عالیه اگه بهش عمل کنین.از صد تا دارو بهتره. من خودم چی بشه که مسکن بخورم.اگه جوشونده نخورده باشم یه گاباپنتین میخورم که خیلی سرگیجه برام میاره.
ندا جان عزیزم دچار یاس فلسفی شدی؟ خخخخخخخخخخخخ باز تو اطرافیانت خوبن ندا اگه مثل من یه قوم تاتار به نام خانواده شوهر داشتی که دیگه به بحران فلسفی میرسیدی
فرشته جان نمیتونم بگم چون اتفاقی نیفتاده و کسی کار بدی نکرده خودم با خودم مشکل دارم تو دل و ذهنم یه چیزایی هست که نه میتونم هضمش کنم نه میتونم حلش کنم نه میتونم بندازمش دور همش داره آزارم میده
مهدیه حوصله خونه رو ندارم حوصله کارم ندارم حوصله مسافرت و مهمونی و مهمون بازی رو هم ندارم خسته م فقط دلم میخواد بخوابم کسی کاری به کارم نداشته باشه خیلی داغونم
من هیچوقت روز اول مهرو دوست نداشتم چون میدونستم الان دوباره درس خوندن شروع میشه. هیچوقت محیط مدرسه رو دوست نداشتم از معلم دوم و سوم دبستانم نفرت داشتم خیلی آدمهای بد و بی رحمی بودن هنوزم ازشون بدم میاد
من چون بچه اول بودم مامان و بابام میشستن با نخود و عدس و لوبیا روی مقوا بابا مامان و این چیزا درست میکردن منم میبردم نمرشو میگرفتم. همیشه اینجور کارای کلاسیو معلم به من میداد چون کار مامان بابام خیلی تمیز بود خخخخخخخخ
الهی مونا جون این دوران پ خیلی بده واقعا خونه ما میشه شبیه میدونه جنگ. ندا جونم صبر کن پ تموم بشه بعد برو مشاوره. بعدم همه اینها نلاشی از خستگی کار و خونه ست دختر.
من خیلی چیزی یادم نمیاد راستش حوصله ندارم که یادم بیاد ولی هیچوقت تو مدرسه گریه نکردم ولی اینم میدونم که هرگز درس خوندنو دوست نداشتم ولی هنوز که هنوزه هم هر کاری میخوام انجام بدم کلاس میرم و درسشو میخونم و مدرک میگیرم
مهدیه جان نمیدونم باید میرفتم پیش مشاور ولی نرفتم الان که پ.. شدم اوضاع روحیم بیشتر بهم ریخته خیل خسته و داغونم اینقدر حالم بده که حوصله ندارم حتی پیش مشاوره برم بگم دردم چیه
پاکن هایی ز پاکی داشتیم* یک تراش سرخ لاکی داشتیم* کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت* دوشمان از حلقه هایش درد داشت*گرمی دستانمان از آه بود* برگ دفترهایمان از کاه بود* تا درون نیمکت جا میشدیم* ما پر از تصمیم کبری میشدیم* با وجود سوز و سرمای شدید* ریزعلی پیراهنش را می درید* کاش میشد باز کوچک میشدیم* لا اقل یک روز کودک میشدیم* شاگردان قدیمی مهرتان مبارک
همین الانشم وقتی منو شوهری میریم تواطاق درومیبندیم یا وقتی خوابیمخالم اینا که هستن بچه هاش سه تا پسرن هرکدومشون میان ی دید میزنن بعد میرن!!!!!!!!!!!!!!
واااااااااااااااااااااااااااای جدی چقدر باحال
آره والاااااااااااااااااااااااااااااااااا ما خیلی نجیب بودیم الان واقعا نمیشه همچین کارایی کرد خیلی خطریه
ما مثلا اگه صبحا بودیم شیفت بعدش واس ظهر پسرا بودن همینطور در گردش بودیم
راستی هم بازی دوران کودکی من یه پسر بود به اسم حسن :))))))))))))))))))))))))))) بعد از ظهرا میومد دم خونمون دنبالم با هم میرفتیم دوچرخه سواری . تا شبم تو کوچه بودیم تا مامانم میومد صدام میکرد
بچه ها من کلاس اول اصلا گریه نمیکردم اتفاقا 2 تا از دخترای همسایمون که با هم همسن بودیم اومدن بغل من گریه میکردن و منم دلداریشون میدادم خخخخخخ حالا الان یکی باید بیاد منو دلداری بده
اون روز بابا و مامانم دوتایی منو بردن مدرسه. ولی آخر همون سال بابام دیگه نبود. من درس بابا رو سر کلاس نبودم چون پدرم فوت کرده بود و معلمم روش نمیشد موقعی که من توی کلاس هستم درس بابا رو بده. اون روز منو به یه بهانه ای فرستادن خونه :(((((((((
فتانه جونم هفت سالم بود ولی کامل درک می کردم مرگ یعنی چی. اینکه میگفتن بابات رفته یه مسافرت طولانی ولی من می فهمیدم بابام فوت کرده و دیگه نمیاد هیچ وقت
من خیلی احساساتی هستم همیشه از دوستای قدیمیم یاد میکردم اما میدیدم اونا اصلا حواسشون نیستو انگاری واسشون فراموش میشدم واس همین یکی دوبار تصمیم جدی گرفتم به گذشتم بر نگردم به آینده هم نرم فقط فقط تو حال زندگی کنم
ولی من میدونم خدا صبرشوبهت داده در عضش که باباتو زود ازت گرفتتش ی شوهر خوبو مناسب برات گذاشته تا اونم بابای خوبی بشه واس بچه های آیندتون ایشالا عمرش به مامانت اضافه شه که خیلی واست زحمت کشیده
دنیا رسم بدی داره فتانه جونم، شایدم خوبه... اینکه روزا میگذرن و با این گذشتن روزا خیلی چیزای دیگه هم میگذرن، گاهی بعضی دوستیا، گاهی خود دوستا، گاهی بعضی حسا، و هیچوقتم برنمیگردن. آینده هم که یه سوال بزرگه. ما تو زندگی خیلی ناتوانیم و فقط میتونیم به مهربونی خدا تکیه کنیم و بس...
من معلم اولمو خیلی دوست داشتم اونم همینطور از دوست داشتن زیادش نسبت بمن کاری کرد که من تموم عمرم از املا ترسیدم خیلی خاطره بدی مونده واسم همیشه نماینده کلاس من بودم
راستی همون از همون زمتن تا کلاس دوم راهنمایی یکی از همون پسرا که مقنعه منو میکشید عاشقم مونده بود که بعدش ما خونمونو عوض کردیم من خودم اول راهنمایی بودم فهمیده بودم:))))))))))))) خیلی باحال بود نه؟
عزیزدلم :) فرشته جونم، آفرین دختر خوب، منم مطمئنم که همینطور بوده، خدا عشق رو نیافرید که تموم بشه، عشق انتهایی نداره، حتی با مرگ. و همه عشقا و دوست داشتنا سرانجام به هم میرسن یه روز... :)
خیلی جسورو دلیر بودیم راستی من پیش دبستانیمو با پسرا مختلط بودیم با اونا بازی میکردیم خیلی باهال بود وقتی گرگ بازی میکردیم اونا چون نمیتونستن بهمون دست بزنن مقنعه هامونو میکشیدن:))))))))))))))
ولی الهه جونی انقدر این متین ما شره که فقط خدا میدونه. تا 2 ماه پیش خونه ما طبقه پایین زندگی میکردن. تازه 2 ماهه رفتن. اون موقع که پیش ما بودن بعضی روزا میگفت مامان امروز قرص کم بهم دادی خیلی شیطونی می کنم. قرص بده بهم. باورت نمیشه از دیوار بالا میره.
راستی شاید بی ربطه به این تاپیک، اما امروز دو تا مدال طلا و نقره آوردیم تو تیراندازی بانوان :) تبریک میگم دخترا :)) امضای مرضیه منو یاد اون انداخت که نوشته زنانه پای این عشق می ایستم :) امضات خوشگله مرضیه جونیم :-*
فدات بشم الهه جونی. این اسو یه بار برای همسری فرستادم.موقعی بود که مثلا از هم جدا شده بودیم و میخواستیم تموم کنیم ولی اقایی اس داد و بعدشم دوباره با هم حرف زدیمو از اونموقع قرار گذاشتیم که تا آخر هر اتفاقی که بخواد بیفته پای هم وایسیم. منم دم دمای صبح بعد از کلی حرف زدن با هم اینو براش اس ام اس کردم ک خیلی خوشش اومد. الان بعضی موقعا بهم میگه هنوزم زنانه پای عشقت هستی یا نه؟؟
آخ، دلم لک زد واسه اون روزا، مدرسمون یه ساختمون قدیمی بود با آجر و کاشی های رنگی :) دو سه سال پیش خرابش کردن و یه ساختمون تازه ساختن. منم نرفتمو دیگه هیچوقتم نمیتونم برم یه بار دیگه کلاسامونو ببینم...
فرشته جون من بر عکس سال اخر کاردانى عاشق شدم بیا ببین!!
خیلى روزاى تلخى داشتم اما تک تک شون رو دوست داشتم
خدارو شکر از اول با احساسم تصمیم نمى گرفتم
اون تلخى ها هم واسه این بود که میزدم تو سر احساسم. :))))
ای مونا!! :) من کلاس اول بودم یکی از این مامورای شیر آب که پنجمی بود گرفتم، کشیدم یه کنار، منم مظلوم و ساکت وایستاده بودم، خودش یه کم شد دلش سوخت، گفت تو برو :)
صبا منم کاردانیم رو دوست داشتم. ولی کارشناسیم بد بود چون یکی از هم کلاسی هام عاشقم شده بود و ازم خواستگاری کرده بود ولی من ازش متنفر بودم چون همش با همه درگیر بود و بحث و دعوا راه می انداخت و اینکه بیماری صرع هم داشت وقتی فهمید ازدواج دارم میکنم خیلی مزاحمت ایجاد کرد و پشت سرم هی توی دانشگاه حرف زد ولی بچه ها خودشون دیدن که اون لایق من نبود و مرد زندگی نبود حرفاشو قبول نکردن. ولی کلا تا درسم تموم شه خیلی اذیت می کرد . هی بهم چشم غره می رفت یه بارم تهدید کرد میره با شوهرم صحبت میکنه ابروم رو میبره در صورتی که من خطایی نکرده بودم و به شوهرمم همه چیزو در موردش گفتم. ولی کارشو رسوندم به حراست دانشگاه و اونم خودشو جمع و جور کرد.
خب هر کسى یه اخلاقى داره
نمی دونم کدومش درسته
اما من انقدر احساسم قویه که اگه بخوام بهش رو بدم بد بخت مى شم. :)))
البته کلا وقتى تصمیماى عقلى تو اوج احساس بگیرى یه بززخ واسه خودت میسازى که فقط زمان حلش مى کنه
سلام خانوما. وای ندا بردیمون به چه حالو هوایی. چقد دلم برا اون روزا تنگ شده. دیشب برادر زادم اومده بود خونه ما خوابیده بود که از خونه ما بره مدرسه. صبح هممونو بیدار کرده میگه بیدار شین من صبحانه میخوام. مثلا باید برم مدرسه ها. انقدر سر و صدا کرده تا همه بیدار شدن با هم صبحانه خوردیم. انقد از دستش خندیدیم که خدا میدونه
از مدرسه هم که اومده اول اومده خونه ما یه عالمه حرف زده بعدش رفته. به من میگه عمه یه بچه گریه میکرد لوس. مامانش اومده بود تو کلاس پیشش نشسته بود. من که به مامانم گفتم از فردا خودم میرم مدرسه نباید بیای. مثلا مرد شدما!!!! میگه عمه به خانوم معلممون گفتم یکی از بچه ها که خوبرو بذار کنارم من حوصله ندارم باهاش بحث کنم. بچه ها دعا کنین از پس مدرسه بر بیاد من خیلی نگرانشم. آخه بیش فعاله و قرص مصرف میکنه. خیلی باهوشه ولی بد جوری سر به هواست.
آخه من تو سابقه تحصیلیم مامور شیر آب بود فریبا جون که بچه ها ارادت خاصی بهش داشتن و دارن!!!!!!!!!!!! یعنی خدا وکیلی پست به این مهمی تا حالا تو زندگیتون داشتید؟؟؟ مامور شیر آب میتی کومان
الهه پنجم دبستان بودم یکی از دختر بچه های فامیلمون که 5 سالش بود فوت کرد. طفلک برقای خونشون میره داداشش که هم سن من بود شمع روشن میکنه بچه میخواسته شمعو بذاره پیش خودش میفته تو دامنش. زمستون بودو لباساش پشمی. خلاصه طفلک تو آتیش سوخت. تا رسوندنش بیمارستان مرد. از قضا بچشون هم اسمو هم فامیلیه من بود. مدرسه داداششم همون مدرسه من بود. یه اعلامیه زده بودن به در مدرسه ما. ناظممون تا میبینه فکر میکنه منم. آخه منو خیلی دوست داشت. منم عاشقش بودم .خانوم بصیری. چقد ناز و خوش اخلاق بود.فکر میکنه من مردم و چقدر گریه کرده بود. همه دوستام تو حیاط مدرسه جمع بودنو گریه میکردن. ما اون موقع داشتیم خونمو میساختیم. خونمون تا مدرسه دور بود بابام میبردم مدرسه. اون روز خواب موندم و دیر رسیدم مدرسه. وقتی رسیدم مدرسه و دیدم دوستام دارن گریه میکنن برام و بعد دیدن که من زندم یه حالی شده بودم. ناظممون انقدر ماچم کرد و نازم کرد. هر وقت یادم میاد مور مور میشه بدنم. خیلی سوتفاهم جالبی بود.
آره فرشته یکسال برای ماروش اسم نوشتن ولی بقیه سالها اسم نداشت بایدمیبردیم دوشنبه ها میاوردیم مدرسه سرزنگ بهداشت استفادهمیکردیم.هرکی نیاوردهبود نمره انضباطش کم میشد
من صبا که با سرویس میرفتم سرویسمون زود میومد، ما 6 تا عقب و 3 تا جلو سوار میشدیم :)))) ما نه تا اولین کسایی بودیم که میرسیدیم مدرسه، بعد یک ساعت مونده بود تا زنگ بخوره و نمیذاشتن بریم تو راهرو یا کلاس، زمستوناش خیلی بد بود، دستام توی اون یک ساعت از زور سرما یخ میزد و قرمز میشد، اما دلشون نمیسوخت بذارن بریم تو بدون صف یا بریم و بعد باز بیایم صف ببندیم لا اقل!!!
تازه تو دو روز پیش همسریت نبودی دیدی بی تو چه حالی شده بود!! یا دو روز همین جا نمیای ببین دخترا ده بار سراغتو میگیرن، کلی دلتنگت میشن، کلی جاتو خالی میکنن که زود تر بیای! ای بابا...
من زیر سن مدرسه بودم البته، مادربزرگ پدربزگامو هیچوقت ندیدم، اون موقع فکر میکردم آدم بزرگا بابا و مامان ندارن، چون ندیده بودم. وقتی شنیدم با تعجب گفتم مگه شما هم بابا و مامان دارید. فکر میکردم فقط بچه ها دارن... اینم از باهوشی من فریبا جونم :)
اخی فریبا گلی. بچه ها معلم سوم دبستان من خیلی بداخلاق بود. طوری که بچه ها جرات نفس کشیدن نداشتن. اگر درسو بلد نبودی با خط کش میزد بچه هارو اونم آهنی. خودکار میذاشت لای انگشت. من ازش متنفر بودم. اون معلم باعث شد از همون موقع من انگشتامو بشگونم و تق تق کنم. از بس استرس میگرفتم از دستش.خدا ازش نگذره که با ما اینجوری میکرد.
بچه ها ما خونمون دقیقا رو به روی مدرسه بود یعنی از پشت بوم خونمون میتونستم حیاط مدرسمونو ببینم. بعد خالم تو همون مدرسه شیفت صبح راهنماییی بود گاهی اوقات واسش از پشت بوم خوراکی پرت میکردم تو حیاط مدرسه :))))))))))
اون موقع که من کلاس اول بودم یکی از داداشام توی همون مدرسه کلاس پنجم بود برای همین همیشه هوامو داشت کسی خوراکیمو نگیره. یا لی لی که می کشیدم اگر کسی اشغالش می کرد به داداشم می گفتم :))))))
کفشهای تا به تا و وصله دار من کجاست؟
خاطرات خوب و شیرین بهار من کجاست؟
کوچه های خاکی و باهم دویدن هایمان
شور و شوق خنده ی بی اختیار من کجاست؟
کاهگل ها عطر دفترهای کاهی داشتند
خاک باران خورده ی ایل و تبار من کجاست؟
کو دبستان؟ کو کلاس درس؟ کو آن نیمکت؟
همکلاسی همیشه در کنار من کجاست؟
باغ سرسبز الفبا را چرا گم کرده ام؟
سطر سطر سیب های " آب" دار من کجاست؟
آتش پیراهنت مانده ست در من سالها
ریزعلی! تنهای تنهایم قطار من کجاست؟
مانده جای ترکه اش بر روی دستم ، کو خودش؟
درس سارا ، درس شیرین انار من کجاست؟
رفت آن روباه مکار و پنیرم را ربود
زاغ خوش آواز روی شاخسار من کجاست؟
پس چه کس خط میزند مشق شبم را بعد از این؟
پای تخته مهربان آموزگار من کجاست؟
ثلث اول آشنایی ، ثلث دوم دوستی
ثلث سوم دستخط یادگار من کجاست؟
باز هم پاییز شد بابای پیر مدرسه!
خش خش برگ درختان چنار من کجاست؟
کاش میشد باز هم برگشت تا آن روزها
خسته ام دلهای سنگی! روزگار من کجاست؟
من روز اول مدرسه گریه نکردم، اما همون روزای اول مدرسه تعطیل شد و نیومدن دنبالم، هنوزم سرویسا راه نیوفتاده بود. هی یکی یکی بچه ها رفتن، من موندمو ترسیدم که کسی نیاد دنبالم چی میشه، راهو بلد نیستم، تنهایی خیلی ترسیدمو گریم گرفت، اما به زور جلوی اشکامو میگرفتم...
روباه وزاغ روداشتیم کلاس دوم بود یادمه چون سر اون درس منو بردن از طرف مدرسه ورزشگاه که عضو والیبالم بکنن.یعنی وقتی برگشتمدیدم آخرای درسه.کوکب خانمم داشتیم وکلی خاطره ازش داریم.مامانا اومدن مدرسه و موقع این درس هرکدومشون یه غذایی پخته بودوسفره انداختیم وسوروسات وباحال.ریز علی رو هم داشتیم
مونا من از مشق نوشتن نفرت داشتم همیشه دستام درد میکرد و خیلی کند مینوشتم از ساعتی که میومدم خونه داشتم مینوشتم تا زمانی که داشتم میرفتم مدرسه:((((((((((((((((((
وای این دفترفیلی هاروهم یادمه.ماتوی این دفترا کلاژ درست میکردیم.یادصف بستن توی حیاط مدرسه بخیر.....مامدرسه مونخیلی باحال بود توی حیاط راهنمایی فضای سبزگرد درست کرده بودن چمن کاری بود ووسطش یه بیدمجنون که برگاش تاپایین اومده بود و دوراین فضای سبز گلکاری های واقعاقشنگ.زیربیدمجنونه هم چندتاخرگوش ولاک پشت بود.آخه سمت پسرونه مدرسمون یه باغ وحش داشتیم.خیلی باحال وباصفابود
من کلاس دوم دبستان که بودم سرکلاس فلوراید آوردن پخش کردن 5 تا5 تا میفرستادن بیرون برن فلوراید بزنن.من با دسته اول رفتم بیرون با دسته آخراومدم تو.معلممون فهمید منوازکلاس بیرون کردتاآخرزنگ پشت در کلاس نشستم.ولی من ازهیچکدوم ازمعلمامون ومدیروناظم ازاول تا آخرنمیترسیدم...خیلی جلوشون غرور داشتم.باهمشونم شوخی میکردم تاگرم بشن باهام حتی بابداخلاق ترینشون.
فرشته اون معلم خاص بود، ما از هر کلاسی دو تا داشتیم تو دبستانمون، دو تا اول، دو تا دوم، الی آخر. بین دو تا معلم کلاس اول مدرسمون فقط خانم کیانی اینطوری بود، خیلی خوب بود :))
بچه ها من همیشه برای تولدم از همه لوازم تحریرای لوکس می گرفتم :)))))) چون تولدم نزدیک مهر بودش. جامدادی تا حالا مامانم برام نگرفته بود. انواع مدلا رو کادو می گرفتم :)))))))))))) هنوزم همشو دارم
من دست خطم خیلی خوب بود همیشه رتبه میاوردم توی استان.یکبارم توی داستان نویسی کشوری شدم.توی سرود هم کشوری شدیم.نقاشیمم خیلی خوب بود.همیشه کناردست دبیر هنربودم وباید به بقیه بچه ها نقاشی یادمیدادم.سال های بعدشم ازدفتر میخواستنمو نقاشی و طراحی کارای اداره و مدرسه رو براون باید انجام میدادم.بی جیره و مواجب(مفتی)
آخر سال که درس آخر بود، که سپاسگزاری میکرد از یک سال که یاد گرفتیم و خدافظی و این چیزا تو کتاب فارسیمون، اون روز همه بچه ها اشک میریختن، منم تمام صورتم اشک بود، اونقدر کلاس اولمونو دوست داشتیم و معلممونو...
منم همیشه کارای خودمو خودم کردم بدون مامانم میرفتم مدرسه از همون اول اما خواهر اولینم نه مامانم واسش تموم کارای دانشگاشو انجام داد خواهرم فقط رفت درس خوند اونم پیام نور اما من تموم کارای دانشگامم با خودم بود حتی واس ثبت نام که همه ماماناشونو آوردن من تنهای تنها خودم رفتم با اینکه سراسری قبول شده بودم من کلا دختر مستقلی بودم از همون اول:))))))))))))))))
فرشته جون ایشالا خدا برای هم نگهتون داره عزیزم ... ایشالا مامانتم عمر با عزت و طولانی در کنار شما عزیزانش داشته باشه ... مامان منم از هیچ کاری تا الان برام دریغ نکرده هم مادر بوده هم پدر ... ولی بعضی وقتا یاد یسری مسائل که میشم اتیش میگیره دلم
منم مشکلات زیاد داشتم نگار. پدرمو 7 سالگی از دست دادم و چند سالی زندگیه خیلی سختی داشتیم ولی شکر خدا بعد از یه مدت زندگیمون روی روال افتاد طوری که کل فامیل حسرت زندگیمون رو داشتن. مامانم عروسی ای 8 سال پیش واسه داداشم گرفت که مثلش توی فامیل نبود. جهیزیه ای به من داد که عموم که پولش از پارو بالا میره میگه من خودمو بکشم هم نمیتونم این جهاز رو به دخترام بدم. مامانم نامزدی برام گرفت مطابق عروسی که همه فکر کردن با وجود این نامزدی عروسی دیگه ما نمیگیریم. ولی شوهرمم عروسی ای گرفت که بتونه جبران اون نامزدی رو بکنه همه میگن عروسیه فرشته تک بود توی فامیل.
منم خیلی چادر دوست داشتم مخصوصا کلاس پنجم که بودیم یه اکیپ شده بودیم که تازه داشتیم وارد سن بلوغ میشدیم اون سال هممون چادری بودیم منم تابع گروه مثل همیشه :))))))
من اصلا بچه که بودم زیاد بچگی نکردم همیشه همه بهم میگن تو چند سال بزرگتر از سنتی همه کارام هم رفتارام زمان بچگی منم تو زندگی خانوادگی تنش زیاد داشتیم و من با تمام وجود همه این مشکلات رو حس میکردم یعنی از همون 5 6 سالگی
من بس که شرو شیطون بودم روز اول کلاس اولم مامانم فکر میکرد من احتیاج به همراه ندارم منو تنها فرستاد مدرسه :(( اصلا فکر نکرد که این دختر درسته اندازه ده پسر از پس خودش برمیاد ولی هنوز احتیاج به حامی داره ... هیچی دیگه تنهایی تا مدرسه گز کردم تا حالا هم هزاربار بروش اوردم هر دفعه میگه : اخه تو از اول خیلی مستقل بودی فکر میکردم نیازی به من نیست .... ببین فک و فامیله داریم ؟؟؟
البته بگما تقریبا هر روز یواشکی یه جوری که نفهمم میومد مدرسه ببینه چی کار میکنم و درسم چطوره و کیارو اذیت کردم و کیا منو اذیت کردن و خلاصه ازین چیزا و اینکه همیشه آمار کارای منو تو مدرسه داشت
داستان کوتاه : آغوش و درد آمپول
.
یادم می یاد وقتی پسرم ۳ ،۴ ساله بود باید هر چند یکبار برای زدن واکسن به درمانگاه می رفتیم.
طبیعتا مثل خیلی از بچه های کوچک پسرم دل خوشی از آمپول زدن نداشت و همیشه در موقع آمپول زدن اشکش روان بود.
یکبار که مسئولیت بردن پسرم به درمانگاه توسط همسرم به من سپرده شده بود. داشتم فکر می کردم که چگونه می توانم به پسرم یاد بدم که بر ترس و درد ناشی از سوزن غلبه کند.
تصمیم گرفتم با تجربه ای که از دوران بچه گی خودم داشتم حداقل بهتر از والدینم عمل کنم: یادم میآد وقتی بچه بودم از آمپول خیلی می ترسیدم و دلداری های مادرم نه تنها کمکی به من نمی کرد بلکه بیشتر من را رنج می داد. چون ایشان مرتبا برای اینکه به من روحیه بده تکرار می کرد ” آمپول اصلا درد نداره…!” و وقتی من درد را حس می کردم یادم میآد که خیلی عصبانی می شدم چون احساس می کردم ناراحتی من برای مادرم مهم نیست و فقط می خواد منو گول بزنه…. هر چند که مادرم چنین نیتی نداشت. و این باعث می شد که ترس من از سوزن تا مدتها ادامه پیدا کنه…
خلاصه حالا می خواستم در این موقعیت توانایی خودم رو در تربیت بچه خودم امتحان کنم و به پسرم یاد بدم که چطور تحمل خودش رو بالا ببره! بنابراین بهش توضیح دادم که الان داریم به درمانگاه می رویم و قراره که یک یا دو آمپول بهش بزنند… حالت نگرانی و دلهره را می شد در چهره پسرم دید در ادامه توضیح دادم که این تجربه دردناکی خواهد بود.
پسرم پرسید که ” بابا سوزن خیلی درد داره؟” در جواب گفتم “بله درد داره، خیلی هم داره! ولی خیلی خیلی زود هم دردش تمام میشه” و برای اینکه لحظه ای بودن “درد” و اون هم دردی که از نوع حس لامسه هست رو براش ملموس کنم چند بار بطور خیلی سریع ولی ملایم روی بازوش با دست ضربه زدم و گفتم اینطوری.. درست مثل وقتی که با هم شمشیر بازی می کنیم و شمشیر به دستت می خوره.. پسرم شخصیت های فیلم “جنگ ستارگان” را خیلی دوست داره و گاه گاه مانند قهرمانان داستان با هم با شمشیربازی می کردیم.( با شمشیرهای نرم پلاستیکی که تقلیدی از شمشیرهای لیزری داستان است) پسرم لبخندی زد وچیزی نگفت. فهمیدم که احساس حماسی و هیجان را به او منتقل کرده ام. حالا او دیگر حتما تصویر آشناتری را در ذهن مجسم می کرد که با تجربیات گذشته همخوانی و مانند یکی بازی شیرین بود.
به هر حال وقتی به درمانگاه رسیدیم و نوبت ما برای واکسن رسید خودم را آماده می کردم که ببینم چاره اندیشی من آیا کمکی برای بالا بردن تحمل پسر کرده یا نه ؟
وقتی پرستار سوزن را به بازوی پسرم زد، چهره پسرم در هم رفت و شروع به گریه کردن کرد. درست در همین لحظه پسرم رو در بغل گرفتم و محکم به سینه ام چسباندم.
همسرم زمانی که هنوز پسرم بدنیا نیامده بود دائم کتابهای روانشناسی تربیتی کودک را زیر و رو می کرد. در یکی از این کتاب ها خوانده بود که محکم بغل کردن بچه ها در زمانی که دچار درد و ناراحتی و عدم امنیت هستند بیشترین حالت امنیت و آرمش را به بچه ها می دهد. زیرا در زمان تولد آغوش والدین مخصوصا مادر اولین مکانی است که کودک خود را در امنیت احساس می کند.
وقتی که پسرم را بغل کردم با خود فکر کردم که تمهیدات من زیاد فاید نداشته و حالا هم باید یک ۵، ۶ دقیقه ای صبر کنم تا پسر گریه اش تمام بشه، همین که این فکر به ذهنم رسید با کمال تعجب پسرم گریه اش را قطع کرد و کاملا آرام شد.
یعنی گریه اش ۴ یا ۵ ثانیه طول نکشید!! واین آخرین گریه (آمپولی) پسرم بود. هیچوقت دیگر خبری از گریه کردن در موقع آمپول زدن نبود. از این بعد به آرامی به سوزن نگاه می کرد و ابراز ناراحتی نمی کرد.
همان لحظه به قدرت در آغوش کشیدن ایمان آوردم. و فهمیدم یک اظهار محبت کوچک چه مقدار تاثیر در روحیه افراد می تواند داشته باشد. فهمیدم که این درد و رنج نیست که ما ناراحت می کند بلکه احساس عدم امنیت است که باعث تسلیم شدن ما در مقابل درد می شود.
ما انسان ها شدیدا محتاج محبت کردن و محبت دیدن هستیم. همیشه باید آگاهیمان را در این مورد حفظ کنیم. باید بخاطر داشته باشیم که گاهی سخنی نرم و ملایم، فکری دوستانه، محبتی خالصانه بسیار نیرومندتر از آن است که در تصور ما بگنجد. پس بهتر است قدر این ابزار کارا را بدانیم و از آنها استفاده کنیم.
سلام من همه عروسکام از شن 9 سالگی تا 16 سالگی ک ه هنوزم عروسک میخریدم رو دارم همه هم خونه مامانمه. قبل از 9 سالگی هم هر چی عروسک داشتم توسط دو برادر گرانمی خراب میشد. یکی از عروسکامو که دهنشو با چاقو پاره کرده بودن و توش مواد غذایی میریختن. به اصطلاح بهش غذا میدادن. ولی بقیه رو همه رو دارم. فکر کنم به 15 تا برسه تعدادشون. هر وقت رفتم خونه مامانم و مامانم اجازه داد از انبار بیارم عکسشونو میگیرمو میذارم.
من عکسهای خیلی کمی از کودکی و نوجوانی ام دارم، تقریبا از قبل از 25 سالگی ام عکس خیلی کم دارم چون یکبار که خیلی افسرده بودم، تو روزایی که حال مامانم خیلی بد بود و همه ی ما غصه دار بودیم، تمام عکسها و فیلم های مربوط به گذشته ام رو از بین بردم! الان از بچه ام خیلی کم عکس دارم که دیگه توش عکس اسباب بازی ها و عروسک هام نیست :(
ولی خوب یادمه یک عروسک داشتم مامان و بابام از مکه برام آورده بودن وقتی پنج سالم بود. لباس عروس داشت و روی شکمش یک دکمه داشت که وقتی فشار می دادیم یک شعر می خوند به انگلیسی و الان هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی می خوند. البته شعرش یادمه اما نه شعر واقعی اش بکه اونی که من فکر می کردم می خونه و خب طبعا چون هیچ کس تو خونه ی ما انگلیسی بلد نبود هیچ کس هم درستش رو متوجه شد که درستش رو یادم بده و من اون چیزی که می شنیدم رو حفظ کردم! الان هرچی با خودم تکرارش می کنم که شاید بفهمم اصل شعر چی بوده هیچی یادم نمی یاد خخخخخخخ فقط یادمه اولش شعرش می گفت: مامی مامی...
خیلی این عروسک رو دوست داشتم و تا همون سن 25 سالگی داشتمش و در همون عملیات تخریب گذشته، اون رو هم انداختم دور :(((((((((((((( من عروسکم رو می خوااااااااااااااااااااااام ;)
دخترای منم از این عروسکا داشتن واسشون لباس عروس میدوختم و اونا چه ذوقی میکردن یاد اون روزا بخیر شادی بچه ها با کمبودای اون زمانا خیلی بیشتر از شادی بچه های الان بود
اره واقعا الان بچه ها اون حس خوب خونه مادر بزرگ رو درک نمیکنن
ما هم وقتی بچه بودیم خونه مادربزرگم جمع میشدیم بهترین روزارو داشتیم هر کدوم از فامیل سه یا چهار تا بچه داشت توی فامیل حداقل چند تا همسن و سال داشتیم که بازی میکردیم ولی بچه های حالا چی؟ همش از ترس اینکه خونه اپارتمانی و صدالبته کوچیک داریم همش میگیم بشین و نکن و ندو
عجب ناقلایی بودین شماها. حالا من خیلی خنگ بودم تو این چیزا. من بچه بودم عروسک نداشتم یعنی اصلا عروسک دوست نداشتم واسه همینم مامانم واسم نمیخرد ولی خواهرم زیاد عروسک داشت. یادمه خیلی بچه بودیم عموم رفته بود دبی واسه برادرم یه ماشین کنترل از راه دور خریده بود و از اونجایی که من از عروسک بدم میدومد و خواهرم دوست داشت واسه او یه عروسک خریده بود که راه میرفت و تو بغلش یه عروسک دیگه بود که یعنی بچش بود آهنگ میزد و تکون میخورد من عاشق اون عروسک شدم ولی چون مال خواهرم بود قایمش کرد و بهم نداد یکی دو روز به هر بهانه ای میخواستم ازش بگیرم که موفق نشدم بالاخره به ماشین کنترلی رضایت دادم و جلو پسرا پز میدادم از اول خنگ و پسرونه بودم من. حالا واقعا به آدم ضمخت و بی احساسی مثل من میشه گفت برو مامان شو و بچه داری کن. من همیشه همبازیه پسرا بودم
یادما یه دختر خاله داشتم خیلی با هم میجنگیدیم همسن هم بودیم یه روز بعد از یه دعوای مفصل توی خونشون یواشکی رفتم توی اتاقش و موی سر عروسکشو که خیلی دوست داشت قیچی کردم و عروسکشو انداختم زیر تخت و به مامانم گیر دادم بریم خونه حوصلم سر رفته وقتی از اونجا بیرون رفتیم حس پیروزی داشتم اون تا سالها نفهمیده بود کی باهاش اینکارو کرده بود چون تا چند هفته عروسکشو پیدا نکرده بود وقتی بزرگ شدیم براش تعریف کردم کلی با هم خندیدیم هنوز اون عروسک رو با موهای قیچی شده داره
فریبا جون چقدر قشنگ بود آدمو واقعا میبری به اون حال و هوا قشنگ میتونستم تجسم کن حال و هوای اونجا رو مخصوصا رضا کوچولوی شیطونو
سایه کابوسهای کودکانه، واقعیت تلخ امروزم بود.سایه خیالی، که در کوچه های تنگ و تاریک به دنبالم می آید و من از او می ترسم. ترس از تاریکی و تنهایی کوچه های سیاه بن بست، و دست تو از پشت، شانه هایم را می گیرد و من از وحشت رسیدنت از خواب بیدار می شوم. باز هم زمزمه همزادم را می شنوم. نماز نماز نماز***صدای اذان صبح روح آزرده ام را آرام می کند. دست به دعا بر می دارم و در نماز سحرگاه از خدا می خواهم که این کابوس به پایان رسد. همزاد همیشگی آرام، خیلی آرام نجوا کنان به من می گوید واقعیتی است که به زودی اتفاق می افتد.ولی نمی خواهم باور کنم کسی که روزی تمام زندگیم بود کابوس گنگم را به حقیقتی تلخ و نافرجام مبدل می کند و مرا دربند افکار شومش به اسارت می گیرد. سنگینی وجودش را احساس می کنم و در دلم می گویم دور شو ای پلیدی. بیم من از روزی است که دستهایش از پشت شانه هایم را بگیرد. دور شو دور شو تا بی نهایت دور شو
آخرین آفتاب روزهای کودکانه ام غروب کرد، و من آخرین خاطرات کودکانه ام را به خاک سپردم.
من همه خاطرات خوب بچگیم رو تو خونه پدر بزرگ مادریم تو کرمانشاه دارم که وقتی سالی یکی دوبار میرفتیم اونجا همه فامیل تو خونه قدیمی اونا جمع میشدن وخیلی خوش میگذشت خدا هر دوشون رو رحمت کنه امین
خوش به حالت مریم گلی جونم من هیچوقت از مامانمم مدال نگرفتم چه برسه به دربار
بچه ها منم دست بزن داشتم ولی فقط پسرخاله و پسردایی هامو میزدم و چون اون زمان تک دختر کل فامیل مادری ام بودم هیچکس بهم چیزی نمی گفت
جشن 2500 ساله شاهنشاهی بود واسه جشن اماده میشدیم من دبستانی بودم تاجهای مقوایی داشتیم لباسایه قشنگی پوشیده بودیم من یه انشا نوشته بودم که تو منطقه اول شدم و از دربار واسم مدال فرستادن اونقدر خوشحال بودم که حد نداشت مرتب به همه نشونش میدادم
منم دست بزن داشتم ولی فقط پسرا رو. همه پسرای فامیل از دستم یکبار کتک خوردن
آخ آخ بچه ها من توی مدرسه دست بزن داشتم حالا چه مهمونی چه مدرسه!!! کتکاری میکردم اولین جایی که هدفم بود موهای بلند دخترا بود میکشیدم ها!!!!!!!!!!!
فریبا جان باورت میشه اینقدر تو بچگیهام از صدای آژیرو جنگ و جبهه میترسیدم که هنوز برام یه کابوسه باورت میشه هنوز که هنوز خواب میبینم تو ایران جنگ شده و دارن تهرانو بمباران میکنن و همه وحشت زده این طرف و اون طرف فرار میکنن تا یه سر پناهی گیر بیارن. تازه ما تو تهران خیلی درگیر جنگ نبودیم اینیم بیچاره اونایی که تو جنوب زندگی میکردن و با پوست و گوشتشون حس کردن من اگه جای اونا بودم الان روانی بودم
سال آخر جنگ من کلاس اول ابتدایی بودم من اینقدر شیطون بودم که هر روز معلمم جامو عوض میکرد شاید آروم بشم بالاخره یه روز مجبورم کرد ته کلاس تنهایی تو یه نیمکت بشینم و شلوغ نکنم ولی اینقدر شیطون بودم که رو نیمکت میپریدم و معلمم فکر کرد بمباران شده شروع کرد جیغ زدن که بچه ها برین زیر نیمکت بمباران شده داشت سکته میکرد وقتی بهم میگفت بیا پای تخته از روی نیمکتا میپریدم تا برسم جلوی کلاس بنده خدا هر روز از دستم گریه میکرد ولی عاشقم بود به مامانم میگفت تو رو خدا اون یکی دخترتم تو کلاس من ثبت نام کن عجب جونی دارن این معلما من اگه بودم همچین بچه ای رو مینداختم سیاه چال تا درس عبرت بشه واسه سایرین :))))))))))
من خیلی شیطون بودم توی مدرسه هیچکس جلودارم نبود توی کلاس مبصر بودم تا شیطونی نکنم ولی تصور کنین مبصر شیطون چه شود من باجگیری میکردم هرکی بهم خوراکی خوشمزه میداد اجازه داشت شلوغ کنه بدون اینکه اسمش پای تخته نوشته بشه کلاس سوم دبستان بودم اخرشم با اینهمه شیطنت یه روز دستم شکست و نتونستم شیطنت کنم و ناظم یه نفس راحتی از دستم کشید
یادش بخیر روزای بچگی و بیخبری.... من دختر کوچیکه بودم عزیز دردونه مادرم بعد از من داداش کوچیکم اخرین بچه بود ما با بچه های خواهرامون بازی میکردیم من خاله کوچولو بودم یه دختر ظریف و لاغر و بد غذا، شبایی که قهر میکردم بخاطر غذایی که دوست نداشتم تا صبح باید گشنه میموندم البته عزیزدردونگیه اون روزا با حالا خیلی فرق میکرددوست داشتنای اون موقع پراز سخت گیری بود خیلی به بچه ها توجه نمیکردن مثل حالا یا مثلا اینجوری قربون صدقه نمیرفتن
دلم برای روزهایی تنگ شده که بزرگترین دردم شکستن نوک مدادم بود... !
بچگی من با خاله بازی گذشت با معلم بازی و منچ بازی و یه قل دوقل با صدای موشکبارون و اژیر خطر.......... دختر همسایمون و دروغایی که سرهم میکرد آخ آخ کتکایی که از داداش بزرگم میخوردم یادم اومد جاش چه دردی میگرفت
فریبا جان من از گذشته فراریم چه خوب و چه بد دلم میخواد کلا از ذهنم همه چی پاک بشه دلیلش رو نمیدونم ولی نمیخوام چیزی از گذشته ها به یادم بیاد احساس میکنم کوچکترین یادآوری از یک خاطره بد ذهنم رو آشفته میکنه و تا مدتها منو بهم میریزه
من دلم نمیخواد حتی لحظه ای از گذشته هام یاد کنم
تصویری که از کودکیم یادمه اینه که همیشه جلوی لباسم لکه انار بود. عاشق میوه بود. یه روز یه پرتقال کش رفته بودم. به زور 3 سالم می شد. مامانم صدام کرد. از ترس مامانم پرتقالو انداختم توی شورت خواهر کوچیکم که یه سالش بود. مامانم هم فکر کرد. پی پی کرده و بردش توی دستشویی اما با پرتقال رو به رو شد
بابایی الهی قربونت برم توکه میدونی جونو نفسمی توکه تا ازدر میای فوری صدامیکنی مینا بابایی کجایی؟؟ من که طاقت دوریتو ندارم حتی یه روز خدا خودش مواظبت باشه یه دنیا دوستت دارم بهترین بابای دنیا
بعصی وقتا افسوس میخورم که چرا اینقدر دچار فراموشی شدم که از دوران کودکیم چیز زیادی به یاد ندارم
تصویری که از کودکیم توذهنم هگ شده خیلی قشنگه تک بچه بودمو عزیز دردونه ی مامانوبابا بابام دانشجو بودو همزمان سرکارم میرفت همیشه میگفت ساعتارو میشمارم تا بیام خونه پیش یکی یدونم با اینکه دختر بودم ولی خیلی شیطون بودم توفامیل مامانم من یه دختر بودم با 4تا پسر دایی و یه پسرخاله ک ازمن بزرگتربودن وقتی میرفتیم خونه مادر بزرگمون اخرهفته هادیگه هیچ کسی از شیطنت های ما در امان نبود . یادمه یکی یکی نوبتی سوار تاب میشدیم بعد هروقت نوبت من تموم میشد ناراحتی میکردمو میگفتم یا بازم نوبت منه یا میرم به مامانم میگم منو زدیدا اون بیچاره هاهم همش نوبتشونو میدادن به من یا وقتی میخواستم حرصشونو دربیارم میرفتم تویه اتاقا که پراز رختخواب بود و همشونو هل میدادمو میریختم وسط اتاق و خیلی اروم میاومدم بیرون بعد مامان جونم یا هرکی میرفت تواتاق کلی با پسرا دعوا میکردنو میگفتن ازمینا یاد بگیرین که اینقده ارومه
خدا رو شکر مینا جون ولی ناقلاییا
من 5 مرداد هستم
نه فریبا جون الان دیگه خیلی روحیم لطیف و مهربونم اون موقع ها قلدری میکردم چون اونا همش دست به یکی میکردنو منو تک مینداختن نه گلم الان دیگه تک فرزند نیستم یه داداش دارم 13سالشه
اره نداجون ولی بعدش ک هممون بزرگ شدیمو دیگه همبازی نبودیم تک تکشون شدند خواستگارام..... هرکاری میکردند ک قبولشون کنم اخرم ازبین غریبه ها انتخاب کردمو باشوهرم نسبتی نداشتیم.... همشون خیلی باهام بدشدند دوتاشون عقدمم نیومدن حتی........ چون ب قول خودشون بزرگ ک شدم یه مینای دوست بداری و اروم شده بودم براهمین هرکاری میکردن ک بشه.......
اره خداروشکر الانم یکوچولو سیاستو دارم و واقعا تو برخوردامو رفتارم با خانواده شوهر مخصوصا مادرشوهر تاثیر گذاره راستی بچه ها متولد چه ماهی هستید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من 17اسفند
از اون بچه لج در آرا بودی مینایی. پسر داییات چه حرصی میخوردن از دستت. الان چی الانم همین قدر سیاست داری یا نه فقط تو بچگی هات بود
آره سحر دختر عموی منم هیچ خاطره ای از بچگی هامون میگه یادم نمیاد. نمیدونم چرا برای منم جالب بود
مگه میشه :)
بچه ها من اصلا از بچگیام خاطرهای ندارم
منم به قول ندا جون ببخشیدا مثه سگ از مامانم میترسم. الانم که خونمونم حتی. تنبیه نمیکنه اما یه اخم میکنه یه چپ چپ نگاه که حساب کار میاد دستت. از بابامم رو در بایستی دارم. حانواده همسرجان هم که کلا بازن و من پ.شیدمو ارایششم کمتر از اوناست همیشه. خونشونم که میرم چون میمونم همیشه لباس های اسپورت خوب میپوشم. و راحتم.
امسالم که پدربزرگم رو از دست دادیم و دیگه بزرگ تری نداریم که دور هم جمعمون کنه :((
فقط مادربزرگم هست که اونم رشت زندگی میکنه
سلام دوستای گلم.اره واقعا یادش بخیر بچگی هامون. من هنوزم یخورده لوس بازی دارم برا مامان بابام.خخخخخخخخخ :-)))))))))) یادمه بابام برا من از داداشام بیشتر لباس میخرید بعد آخرش میدیدم برا داداشام هم لباس میخره حسودیم میشد میگفتم منو دوس ندارین فقط پسراتون دوس دارین برا من هیچی نمیخرین:)))))))) خخخخخخخخ . درصورتی که بابایی بهترین چیزارو هرچی میخواستم میخرید . هنوزم الان این حرکتمو مامان بابا داداشا همیشه دم عید تو جمع خانوادگیمون میگن میخندن بهم.
مثلا برا جهازم یه چی میخوام و پیداش نمیکنم ناراحت میشم داداشام بهم با لحن بچگونه بهم میگن منو دوس نداریییییین برا من هیچی نمیخرییییییین.خخخخخخخخخ .شوهرمم بهم خندش میگیره:-)))))))))))
یادش بخیر بچه بودیم با پدرم کلی تخم مرغ رنگ میزدیم. شوخی میکردیم همدیگرو رنگی می کردیم. همیشه هم چند ساعت مونده به سال تحویل این کارا رو می کردیم.
اخی من تاحالا لباس عروس نپوشیدم.......
خخخخخخخ اره ثمین بابام هم اون قدر بهم خندید.
آخه من همیشه نسبت به سنم پام بزرگ بود کفشی که به سنم بخوره و سایز پام هم باشه همیشه سخت گیر میومد.
یادمه یه بار واسه عروسیه فامیلمون میخواستم لباس عروس بپوشم با کفش تق تقی گیر هم داده بودم حتما باید تق تقی باشه. حالا مگه پیدا میشد؟ آخر سر یادمه از یه دست فروش تونستیم پیدا کنیم کفشی که به سنم بخوره سایزم هم باشه خخخخخخخخخخ
وای عیدایه بچگی چه حس خوبی داره بچه ها چقدر قشنگ توصیف کردین فرشته جون از لباس عروس گفتی یادم اومد منم وقتی 6 ساله بودم گیر داده بودم برای عید لباس عروس میخوام مامانم کلی دعوام کرد که این لباس بدرد عید نمیخوره ولی من تو عروسی تن یه بچه ای دیده بودم و دلم میخواست عید بپوشم دو شب کلی زار زدم تا راضی شدن :))))))
من سه تا داشتم.
مامانم بچه بودم واسم کلی لباس می دوخت یه روز رفتم مهد کودک یکی از دوستام لباس عروس تنش بود اومدم خونه کلی گریه کردم که منم لباس عروس میخوام مامانم زودی واسم دوخت فردا صبحش پوشیدم رفتم خخخخخخخخ
اولین لباس عروسم همون بود. دوتای دیگه هم سر عروسیه فامیلامون گرفته بودم اون موقع خیلی مد بود دختربچه ها لباس عروس می پوشیدن میشدن ساقدوش
خخخخخخخخ سمیراجون من هربار میپوشیدم کلی ذوق میکردم و احساس غرور داشتم :)))))))))))))
یادم روز عید لباس عروس پوشیدم ولی اونقدر هوا سرد بود که برای عید دیدنی مامان روش پالتو تنم کرد منم اخمام رفت تو هم :((((((((
تو دید و بازدید عید همه بچه ها بهم نگا میکردن اخ که منم چه پزی میدادم یواشکی یه کمم رژلب زده بودم تا خوشگلتر بشم بابام یه چشم غره بهم رفت ولی من بروی خودم نیاوردم :))))))))))))))
اخی.......اره همه چیز تو بچگی قشنگ وسادست..........اما وقتی بزرگ میشی هم سخت میشه هم چیزهای ساده زیباییشون از دست میدن............
ولی من الانم کفش تق تقی خیلی دوست میدارم :)
من بهترین لباس عیدمو توی بچگیهام یادم ........از اولم عاشق رنگ صورتی بودم........مامانم برام یه پیراهن کوتاه صورتی خریده بود که وقتی یذره تکون میخوردم کلی میچرخید منم هی خودم تکون میدادم راه میرفتم.............اونموقع ها عاشق کفش پاشنه دار بودم که بهش میگفتم تق تقی........یادمه اون سال مامانم با پیراهن صورتیم یه تق تقیم برام خرید که اونم رنگش صورتی بود .....وای اون کفش هارو میپوشیدم احساس میکردم خیلی بزرگ شدم وخانوم هه :)
هه هه فرشته چه بامزه بودی از خودت شماره اختراع کردیااااااااا...........میخواستی بهر قیمتی شده تق تقی بخری......
خدا پدرتون بیامرزه فرشته جونم.
چقدر بامزه بودین فریباگلی. کاش میشد برگردیم به کودکی دغدغه هامون این قدر کوچیک بود
مرسی فریباگلی.
همیشه حضورشون رو حس میکنم.
اما هیچ وقت نمیتونم دم سال تحویل جلوی اشکم رو بگیرم نمیدونم از خوشحالی واسه نو شدن سال هست یا از ناراحتی نبود پدرم.
نمیدونم
آخیییییییی فریبایی چه خاطرات شیرینی از مامان بزرگت داری.
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه افسان جونم
منم یکی یه دونم عزیز دردونه بودم به خصوص برای بابام همیشه داداشام بهم حسودیشون میشد. هر موقع چیزی از بابام میخواستن منو واسطه میکردن خخخخخخخخ
خدا مامانتون حفظ کنه فریبا جونم . اره خیلی لوس بودم.الان دیگه لوس نیستم خانوم شدم:-)))))))
خدا مامانتون حفظ کنه فریبا جونم . اره خیلی لوس بودم.الان دیگه لوس نیستم خانوم شدم:-)))))))
زنده باشی ثمین جونم.
منم کفش پاشنه دار رو میگفتم تق تقی خخخخخخخ
یه بار با بابام رفتیم گفش بخریم سایز پام 30 بود. بعد سایز منو نداشت فروشنده هرچی گشت آخر سر در گوشی به بابام گفتم بابا بپرس سی و صفر نداره؟ خخخخخخخخ
خدا رفتگان توام شاد کنه فرشته جونی..........انشااله پدرت هم جاش خوبه وروحش شاد............
هه هه چقدر بامزه بوده فریبا داداشیت .........دلم سوخت خانومش چرا نمیزاره حالا؟
منم عاشق شیرینی و کاکائو هستم .................وای اگه بریم مهمونی وصاحبخونه حواسشون نباشه دوسه تا شیرینی میخورم.........خخخخخخخخخخخ
فریبا جون همه اون چیزهاییکه تو بچگیت داشتی منم تجربه کردم فقط ما اوایل که مادربزرگم بود میرفتیم روستاشون.......با داییمینا زندگی میکردن ولی یه اتاق کوچولو واسه خودش داشت.......که هروقت میرفتیم اونجا ما بچه خارو میبرد تو اتاق خودش.یه سماور وقوریم کناردستش داشت.واسمون چایی میریخت بعدش هم مارو میخوابوند روی پاش وبرامون قصه میگفت............اخر قصه ام کلی ادمو قلقلک میداد که بخندیم...........خدابیامرزتش.......
بعدهمئ که به رحمت خدا رفت هنوز میریم همون روستای.خونه داییم..........کلا روستا یه سکوت خاصی داره اما عیدها که میریم پرازهیاهو.......بوی زغال میاد صدای بازی بچه ها............صدای مرغ وخروس ها.......خیلی حال وهوای خوبی داره......یه چشمه هم نزدیک خونشون هست که سالهاست داره ازش اب بیرون میاد وقطع نمیشه...خودشون میگن نظر کردست......وهمه باغاتشون از چشمه اب میگیره....
خدا رحمتشون کنه ثمین جون
مادرشوهر من هر وقت میخواد برام کادو بخره منو باخودش میبره یا پولشو میده خودم هر چی دوست دارم بگیرم سلیقشم تقریبا خوبه .
مادر شوهرم براشب یلدا اینکارو کرد.کارت اعتباریشو داد به عشقم گفت عروسمو ببرهرچی خودش دوست داره بخره.هرچقدرم گفتم اخه چقد خرج کنم.گفت هرچی دوست داری.وواقعا هم چیزیو که دوست داشتم خریدم
افرین مرضیه جونی که زبون درازی نکردی.بهت افتخار میکنم دخترم
فدات بشم . منم به همچین دوست بامعرفتی افتخار میکنم عجیجم.
من اعتقاد دارم دندون اسب پیش کشی رو نباید شمرد.همینکه میفهمن باید واست کادو بیارن خیلیه.خیلیا همین کارم نمیکنن.م.ش من حتا گاهی بی مناسبتم واسم کادو میخره.میدوستمش
خدا نکشتت حسنیه. مردم از خنده. من که مادر شوهرم سلیقش عالیه. معرف حضور هستش. واقعا سلیقشون توپه. تا الان هر چی برام گرفته بی نظیر بوده. البته یکی دو تا از لباسایی که برام آوردن بزرگ بوده که اونم فرمودن تقصیر خودته که اینقدر مانکنی. منم فقط لبخند زدمو زبون درازی نکردم بهش :)))))))))))
من مادرشوهرم واقعا خوش سلیقه هست هرچی بخره من خوشم میاد سلیقه منو میدونه
منم1-2تا از لباسای م.ش رو تنم نکردم.اما بعضیاشو دوست دارم تن کردم.1چیز جالب بگم.قبل عقدم م.ش رفته بود اونور اب.عشقم میگفت تو سوغاتیاش ازونجا برا عروس ایندشم لباس اورده بود.حالا نمیدونم به قصد من اورد.یا همینجوری!اخه 1بار 3سال قبل عقد منو دیده بود.از بیشترچیزایی که میخره خوشم میاد.تا حالا2تاشو دوست نداشتم.اونم گذاشتم تو کمدم.اخه گناه داره زشته حالا بنده خدا به سلیقه خودش 1چیز خریده.من اگه بدم بیادم نمیذارم م.ش بفهم
من چون جلوی برادرام لباس باز نمی پوشیدم الان جلوی پدرشوهرمم نمیتونم بپوشم یعنی راحت نیستم. حتی پدرشوهرم فیلم و عکس نامزدیمون رو هم ندید لباسم دکلته بود. توی اتاق عقدم چون لباسم بند پهن داشت اومد البته خودش زیاد نگاهم نکرد می دونست ازش خجالت میکشم. اولا مادرشوهرم میگفت بابا هست محرمه ولی الان خودشم خوشش میاد از حجب و حیای من شوهرمم که کلیییییییییی کیف میکنه من جلوش پدرش رعایت میکنم
والا به خدا حسنیه. یه بار به همسرم گفتم هرچی مامانت بهم داده همرو دادم به افراد نیازمند من که از این آشغالا تنم نمیکنم :)))))))))))))))))))
مادرشوهر من خیلی گیر نمیداد فقط خیلی دوست داشت لباسای بنجلی که خودش بهم کادو داده بپوشم منم هیچکدومو نپوشیدم همشم میگفت مشکی نپوش ولی من رنگ مشکیو خیلی دوست دارم همشم میپوشم:|
:-))))))مونا
من برعکسم من تو خونه خیلی راحتم راستش بابام بدش میاد اگه لباس راحتی تنت نباشه میگه همش احساس میکنه راحت نیستی واس همین من تو خونه خودمون خیلی راحتمو لباسای تنگو اینا نمیپوشم اما خونه مادر شوهرم نه اون خیلی حساسه خب منم مراعات میکنم همیشه که نمیتونم برم اونجا ولی تا الان هرباریکه رفتم لباسام تکراری نبودن و خوب به خودم میرسم
مادر شوهرمن خیلی عجیبه نمیدونم چرا ولی من اسمشو میزارم حسادت اولا دوست داشت به خودم زیاد برسم آرایش کنم شیک بگردم لباسای خوشگل بپوشم همه جوره حمایتم میکرد اونم تو مشهد اما چندوقتیه گیر میده میگه آرایش نکن یبارم به شوهرم که گفتم به مادرش گفت فتانه شوهر داره و هرجور که میخواد میگرده نیاز نیست کسی چیزی بهش بگه هربارم که میرم اونجا میگه چقدر لباسات قشنگه خب چرا واس خواهر شوهرات نگرفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فک میکنم دوست نداره از دختراش سرتر باشم!!!!!!!!!!!!!!! نمیدونم شاید من اشتباه فک میکنم
مادر شوهرم همش ازم انتظار داره من لخت بگردم چون تاحالا پیش بابام نگشتم راحتنبودم پیش پدر شوهرمم سختمه نمیدونم شاید اینجوری بار اومدم که احساس میکنم این یجور احترامه که باید حفظ بشه
آره منم تا موقعی که خودم تو خونه هستم خیلی مرتبو تمیز و لباسای تو خونگیم خوبه ولی همسریه اینا کلا لباسای توی خونشونم از بهترینا هستش. همیش مارک با قیمت بالا. منظورم اینه که دوس داشتم وقتی میرفتم خونشون غصه اینو نمیخوردم که برم لباس بخرم که تکراری نباشم یا مرتب و شیک باشم. راحت بودم باهاشون در کل. مثلا لباس تکراریو میتونستم بپوشم. یا اگه میخواستم با لباس راحتی باشم غصه اینو نداشتم که برم مارک بخرم یا یه چیز آس باشه
م.ش من بهم زیاد گیر نمیده خداروشکر.البته گاهی راجب لباسام نظر میده.اما من حس بدی پیدا نمیکنم.واقعا نظراتش مفیده.بااینکه سن وسالی ازش گذشته اما1بار که عقد داداشم فامیلامون دیدنش همه میپرسیدن این کیه.شده بود دختر14 ساله:-)) فقط1بار که من لباس بندی پوشیده بودم وقتی پدرشوهرم اومد رفتم لباسمو عوض و 1تاپ دیگه پوشیدم.گفت ا؟؟؟؟چرا عوض کردی لباستو؟گفتم جلو باباجون روم نمیشه!دیگه چیزی نگفت
راجب ارایشم خودش زیاد اعتقادی نداره.میگه من چون ارایش نمیکنم ببین پوستم چه خوب مونده!بعدم کلی منو تحویل گرفت حسابی کیف کردم:-))))))گفت تو فوقش1کرم پودر بزنو 1رژ ملایم.چون چشمات خودش قشنگه ومژه هاتم بلنده و لباتم خودش خط لب داره.{راست میگه:-))))))حال کردین خودشیفتگیو}
م.ش من کلا خوش سلیقست خداروشکر.اما خب اختلاف سلیقه پیش میاد. وای1مانتو برا عید واسم خرید عاشششششقشم.بچه ها داغ دلمو تازه کردین.برا اولین بار اومدم تو خونشون اتوش کنم بپوشم اتو خراب بود چسبید1تیکه رو استینش خراب شد.در به در دنبال پارچشم استینشو بدم درست کنن.انقد دوسش داشتم تا چند روز افسرده بودم
:)))))))))))))))))))))))
حرف من گریه داره مونا جون.م.ش نمیدونه هنوز.ابروم میره:-((اخه1بارم نپوشیدمش
مونا خدا نکشدت:-)))))))
خخخخخخخخ
برعکس مادرشوهرمن. هرچی خرید یا بزرگ بود یا مال عهد دقیانوس. البته نخرید همه رو از مکه واسم آورده بوده مثلا به نیت عروس آیندش. یه کفش برام آورده بود اندازه پای شرک خخخخخخخخخخ
نه حسنیه جان این خنده مال حرف خودم بود بعد از شما اومد
:-)))))اما قیافم عد این خرابکاری خنده داربودا.عین بچه هایی که بعد خرابکاری میرن 1گوشه اروم وامیسن شدم.عشقم اومد تواتاق دید من ماتم برده1گوشه وایسادم.بچم کلی ترسید وبعد که فمید چی شده کلی مسخرم کررد
ولی مرضیه جان ما مجردم که بودیم همیشه تو خونه مرتب بودیم هر وقت کسی میومد خونمو انگار ما خونمون مهمون داشتیم یا داریم میریم مهمونی بابام از لباس راحتیای تو خونه خیلی بدش میومد میگفت بدم میاد یکی یهو سر زده بیاد خونمون زن و بچم شلخته و با لباس راحتی باشن واسه همین همیشه تو خونه خودمون مرتبیم
حالا من برعکسم. خونه خودمون که فعلا خبری نیست ولی هر بار که میخواستیم بریم خونه مادرشوهر کلی استرس داشتم برای لباس پوشیدن واین کارا. از بس که خانوم قرطیه. باید بهترین لباس و آرایشو داشته باشمو. اتو کشیده و مرتبو آراسته باشم. همسری که همیشه بهترینارو میپوشه و میگرده. توخونه هم که باشه لباسای خونشم بهترینه. انگار لباس بیرونه ولی اسپرته. منم از این قضیه اصلا خوشم نمیا دوست دارم راحت باشم و خودمو اذیت نکنم.
ندا منم همیشه خونه مامانم خوشگل تر میکنم میرم. ولی خونه مادرشوهرم نه. مادرشوهرمم هربار شوخی میکنه میگه بابا عروسی یه کم آرایش کن :)))) یه بار رفتیم بیرون توی ماشین یه رژ از کیفش درآورد گفت اینو بزن بابا بیرون میای یه چیزی بزن به صورتت :))))))) خخخخخ
خوب تو اگه مادرشوهرت خوشش میاد پس آرایش کن من جلوی خانواده شوهرم تو این چیزا معذبم ولی تازگیا دارم کاری میکنم که براشون این چیزا عادی بشه
کار خوبی میکنی
من هیچوقت از بابام نمیترسیدم ولی از مامانم چرا . با بابام همیشه رودرواسی داشتم الان هم با هردوتاشون اینطوریم هم پدرم هم مادرم . با پدرشوهر مادرشوهرم راحتترم یعنی کمتر رودرواسی دارم مامانم خیلی چیزارو باید رعایت کنی واسه همین باهاش رودرواسی دارم مثلا همیشه خونه مادرم میرم آرایش میکنم و لباسای تنگ و کوتاه و خوشگل میپوشم ولی خونه مادرشوهرم اینطوری نیستم چون مومن هستن به قول خودشون و باید لباس پوشیده بپوشی و منم همه لباس خوشگلام معمولا لخت و پتیه واسه همین خونه مامان خودم مرتب تر میرم تا خونه مادرشوهر :)))))))))))))))))
تا حالا نشده خونه مادرم بدون آرایش برم چون دعوام میکنه لباس بلند میپوشم میگه این چیه آویزونه مثل این زنای شلخته بدم میاد یا لباس گشاد بپوشیم میگه شبیه چوب لباسی میشین
مامانم خوش تیپه عکسای جوونیشو ببینید باورتون نمیشه این مامان منه :)))))))))))))))) همیشه میگه من جوان بودم یه دختر زیبا بودم بهمون فخر میفروشه :)))))))))))))))))) ما این خودشیفتگی رو از مامانمون به ارث بردیم :)))))))))
جدی ندایی؟ اکثرا همه از باباهاشون میترسن:)))))))))))))))))))) اما مال و برعکس بوده
منم هیچوقت از طرف پدرم تنبه نشدم از مامانمم دور از جون همگی مثل سگ میترسیدم غلط میکردم بخوام کاری کنم که تنبیهم کنه :))))))))))))))))))
نگار جان من خیلی متوجه نشدم پدرت چه کاری کرده ولی میدونم اینقدر تشنج ایجاد کرده که هنوزم بهش فکر میکنی آزارت میده ولی گذشته ها گذشته الان یه همسر خوب داری که میتونی در کنارش آرامش داشته باشی پس خاطرات بدت رو دور بریز و سعی کن خوب و خوش زندگی کنی
:))))))))))
ایییییییییییییییییییییی گذشتتونو که خوندم کلی ناراحت شدم ایشالا که خدا همه باباها و مامانا رو واسه پچه هاشون نگه داره چون اونا تنها حامیشون حساب میشن نبود هرکدومشون واقعا زجر مخصوصا تو بچه گی. خدا هم صبرشو میده وهمه چیز درست میشه
نگار جون من دقیقا نمیدونم چطور شده بابات ولی دایی منم 2 تا بچشو ول کردو رفت با اونیکه دوسش داشت ازدواج کرد زندگیشون واقعا داغون شده بود هم بچه هاش و هم زن اولیش آه داشتن که آخر داییمو گرفت یعنی به اخر خط زرسیده بودو مریض بود همش که زن دومیش اومد با ائلیه آشتی کرد تا کدورتا از بین بره داییم خیلی در حقه بچه هاش بی مه9ری کرد سرشن اومد کاراش بی جواب نموند الان هم با زن اولیشم هست اونم واس اینکه پدر بالای سر بچه هاش باشه قبل کرد زندگی خیلی سخته
وای فریبا جون عجب دختر زبرو زرنگی بوده به به یه نمونه کامله
فرشته بابای من یه بابای نمونه بود البته تا زمان دانشجویی من بعدش خیلی بی مهری کشیدم ازش مخصوصا از وقتی که شنید میخوام ازذواج کنم هیچ حمایتی ازم نکرد با این حال بازم عاشقشم و دوستش دارم
سارا من بابامو عاشقانه میپرستمش حتی از همسرم بیشتر ولی حیییییییییف حیف که بعضی وقتا همه چیز اونجوری که دوس داری پیش نمیره
وایییییییییی سارا منم عاشقه دوچرخه هستم. دلم میخواد منو همسری دوتا بگیریم سوار بشیم
سارا منم مثل تو بودم بابام بهم میگفت تو باید پسر می شدی لحظه اخر عوض شدی خخخخخخخ همش با پسرا همبازی بودن و عاشق دوچرخه سواری من تا 17 18 سالگی دوچرخه سواری میکردم آشپز دبیرستانمون دوچرخه داشت بعضی روزها که حس درس نبود دوچرخشو میدزدیدم میرفتم واسه خودم دور دور
داشتم خاطرات بچه ها رو میخوندم فریبا جوون....
نگار جونم مطمئن باش حکمتی توش بوده،،،شاید پدرت اگر تو زندگیت بود ازون پدرایی میشد که زندگیو به کام دختراشون تلخ میکنن،،شایدم خیلی مشکلات دیگه،،خداتو شکر کن که عوض پدر خدا همسر خوبی نصیبت کرده
خاک بر سرم ایقد اینجا خاطره نوشتم یادم رفت جواب اس ام اس علی رو بدم:(،،فک کنم دیگه خوابش برده باشه :))))
مونا جونم دلت نگیره گل من اره همیشه به دید تجربه به گذشته خودم و زندگیمون نگاه میکنم که نذارم زندگی خودم به بن بست برسه
الانم که دیگه بابام مریض شده و این منم که حمایتش میکنم و پی گیر کاراشام... اما تو بچگی دختر بازیگوشی بودم،،همه دنیام فقط بازی و شیطنت بود،،اهل لاک و بدلیجات نبودم عاشق توپ چهل تیکه و کارت جمع کردن بودم(دزدکی)،،اهل عروسک نبودم هر عروسکی هم که برام میخریدن ،عروسک قبلی رو سر به نیست میکردم:)) عشق اول و آخرم دوچرخم بود که مثل بچم مواظبش بودم و کلی تزئینش میکردم،،البته هنوزم که هنوزه دوچرخه ای رو میبینم دلم ضعف میره
بابام تو بچگی خیلی بام خوب بود اما بزرگتر که شدم خصوصا دبیرستان کاملا برعکس بود همیشه باش قهر بودم همیشه بم سخت میگرفت نمیدونم شاید چون دیگه دختر بزرگی بودم از نگرانیش بود کاراش،، دیدگاهای خاص خودشو داشت اما آخرای اول دبیرستان که بودم مریض شدم که همون باعث شد دوباره بام خوب بشه و حمایتم کنه
نگار دلم گرفت، به خاطر همینه که تو الان انقد دختر قوی هستی که مادرشوهرت با بدجنسیاش نتونسته تورو از پا دربیاره دیگه. توکلت به خدا باشه دوستم، خدا بزرگه
مامان من ادم دل رحمی ولی نمیدونم چرا تو تنبیه کردن من زیاده روی میکرد ماشالا نشونگیریشم 20 بود آخه همش با دمپایی میوفتم دنبالم و نشونه گیری میکرد صاف میخورد تو هدف
مونا نداشتن پدر سخته ولی داشته باشی ول یپیشت نباشه سخت تره غمگین بودن خاطرات من اینجاس
زن عموی من خیلی کارش جالب بود وقتی یکی از بچه هاشو تنبیه میکرد اون 2 تا دیگر و هم تنبیه میکرد هر وقتم که اعتراضی میکردن میگفت شما همتون شر و شیطونید دارم دست پیش میگیرم که یه وقت بیشتر از این اتیش نسوزونید
من برعکس خیلیاتون خیلی بچگی کردم،،خیلی زیااااد تا 12 سالگیم همش تو کوچه با دخترا و پسرا مشغول خاله بازی و مهمون بازی و دوچرخه و اسکیت و فوتبال بودم اصلا سر از دنیای بزرگترا در نمیوردم اول راهنمایی تازه فهمیدم دوست پسر چیه!! اما چون مامانم شاغل بود مجبور بودم بعضی کارا رو خودم انجام بدم با اینکه ته تغاریه بودم اما خواهرم که ازدواج کرده بود من دختر خونه بودم،،بابام خیلی هوامو داشت برعکس خیلیاتون خبری از خونه ی مادربزرگه نبود،،چون هم مادربزرگ پدری هم مادریم قبل از به دنیا اومدنه من فوت شده بودن
ول یه خاطره بانمک دارم بگمممممممممم خوب میگم :)))) من مامانم عادت داشت وقتی میخواست منو تنبیه کنه فلفل میمالید به لیام منم اتیش میگرفتم و دور خونه میدویدم مامانم هم نامردی نمیکردی میومد میگفت بیا بیا آب بخور خوب میشی منم که ابله خخخخخخخخخ باور میکردم میخوردم بدتر اتیش میگرفتم و هی بالا پایین میپریدم
آررره منم بعدش که ازینجا رفتم مشغول کارا خونه شدم...
اره فریبا منم همینجوریم سعی میکنم به اون خاطرات بدم با دید مثبت نگاه کنم و قسمت خنده دارشو در نظر بگیرم دنیا 2 روز میگذره چه بد چه خوب
نگار چرا انقد غمگین؟ میدونم نداشتن پدر خیلی سخته خیلی ولی آخه چرا از 3-4 سالگی به این ور غمات کم نشدن؟
فریبا جون منم مثل فیلم همه خاطراتم از 3 4 سالگی به بعدم یادمه واضح و آشکار که بعضی هاشو دوست ندارم یادم بیاد ولی حیف که نمیشه
عزییییییییییییییییییزم
سلام دوستان میگم چرا اونور خلوت شد!!!
سلام فریبا جان،،خسته نباششی دیشب داشتم حمومو میشستم یادت افتادم :)))
مونا منم دقیقا همین فکرو میکنم ولی مامانم میگه بذار مادر بشی همه چیزت میشه بچت میگی از عمر خودم کم بشه به عمر بچم اضافه بشه
توی فامیل ما کسایی بودن که سه سال عقد بودن ولی بعد از اون سه سال هم شوهرشون نتونسته یه عروسی خوب برگزار کنه ولی شوهر من فقط چهار ماه عقد بودیم و توی این مدت تونست شرایط یه عروسیه خیلی خوب رو جور کنه.
مامان من واقعا از خودش گذشت تا بتونه به نحو احسن ما رو به ثمر برسونه و میگه با این کار دینم رو به پدرتون ادا میکنم.
ما اگر آخ میگفتیم سریع مارو می برد دکتر ولی خودش بدترین دردا رو تحمل می کرد دکتر نمی رفت. دستش واسه تولد من خیلیییییییی خالی بود ولی برای اینکه من سربلند باشم جلوی شوهرم گوشواره گوش خودشو فروخت روش یه مقدار گذاشت تا بتونه یه زنجیر طلا واسه من بخره.
مامانا خیلی تو زندگی فداکاری میکنن، گاهی اوقات فکر میکنم که من اگه مامان بشم شاید نتونم اینجوری فداکاری کنم
ولی من کوچیکه بودم
سارا جون قدرشو بدون و از کنار هم بودن نهایت استفاده رو ببر
اما الان دوباره بابا مریضه،، اینبار دیگه منم که حمایتش میکنم کاراشو انجام میدم،،دکتر،بیمه،دارو،آزمایش و و و وقتایی که نباشه هی بش زنگ میزنم میخواد بره بیرون یادش میارم داروشو ببره مریض بودنش خیلی اذیتم میکنه خیلی... با اینکه سر یه مسایلی ازش دلگیرم،،اما باز طاقتشو ندارم این حالشو ببینم
وقتی هم من مریض شدم بابام خیلی شکست،،داغون شد... همش میرفت خونه خواهرم یا وقتی نبودم تو خونه مینشست گریه میکرد،،اما جلو من بهم میگفت هرکاری میکنم که بت سخت نگدره فقط تو باش کنار بیا محکم پشتم بود همه جوره
آخه خودت گفتی نگار که موقع عروسیت ازت حمایت نکرد فکر کنم منظور فرشته این بود
مونا دلش نیمخواست واسه عقد و جهیزیه من هزینه کنه به خاطر همین بی محلی و بی مهری رو شروع کرد که ازش هیچی نخوام با اینکه وضع مالی بابای من خیلی خوبه
نگار جون منم ناراحتم مطمئنم بابام برا ازدواجم حمایتم نمیکنه و این داره وجودمو آتیش میزنه دوست ندارم باش درگیر شم برا این مساله... باز تو مامانتو داشتی اما مامان من حامیِ بابامه
آره من فکر کردم بی مهری کرده چون ناراضی از ازدواجت بوده
خدا براتون حفظش کنه فریبا جون همیشه سایش بالا سرتون باشه
من کی گفتم ناراحت بود فرشته هاااااااااااااااا :))))))))))))
عزیییییییییزم فریباجونم. خدا صد سال دیگه بهشون عمر باعزت بده
بابای من ازدواج کردن من واسش سود داشت بدش نیممد زودتر ازدواج کنم اینجوری میتونست زودتر با کسی که دوسش داره ازدواج کنه فرشته
اره مونا جون
پس چرا ناراحت بود از ازدواجت؟
خدا همه باباهارو سالم و سایشونو بالای سرمون نگه داره. در مورد بابای تو نگار نمیدونم چی بگم اگه اینجوری که میگی بوده باشه پس چرا بهت بی مهری میکرده؟
نگار ببخشید کنجکاوی میکنم پدر و مادرت از هم جدا شدن؟
بعضی باباها دوست دارن دخترشون واسه خودشون بمونه نره خونه شوهر
نگارجونم آفرین که سختی های گذشته ات برات تجربه شده. ولی من آخر متوجه نشدم پدرت خوب بوده برات یا بد.
چون میدونم پدرم با ازدواجم موافقت نمیکنه:(((
دلیل حمایت نکردنش ناراضی بودن نبود
فریبا میفهممت،،خیلی بده پدرتو مریض ببینی سوم راهمنمایی بودم بابام سکته کرد،،خیلی شکستم عادت نداشتم یه شبو تو خونه بدونش بگذرونم،دوری مامانم برام عادی بود چون میرفت خونه داییا اما بابام هیچوقت نشده بود شب بامون نباشه.. داداشام خصوصا داداش کوچیکمم خیلی اذیتم میکردن تو اون مقطع همش دعا میکردم بابام زود برگرده خونه که کسی نتونه بم زور بگه... وقتی میرفتم بیمارستان تا منو میدید میزد زیر گریه همش نگران من بود و سفارشمو میکرد....
نگار همینکارو میکنم اما نگران آیندم....
چرا سارا؟
فریبا بابایه من مشکلش مسایل قومی و رسم و رسوماته ربطی به مساله ی دیگه ای نداره،،اما من واقعا علی رو میخوام نمیتونم بخاطر این مسائل از عشقم دست بکشم فریبا علی خیلی خوبه همونه که من میخوام،،همونه که من میتونم کنارش آروم باشم،،،حضورش بم آرامش میده یه اطمینان خاطر خاص،،میدونم بعد بابام یکی هست که همه جوره حامیم باشه،،حتی تو این مدتی که باهم بودیم وضعیت بیماریم خیلی بهتر شده،،تنها کسیه که باش اینقد راحتم ،،باهم یکروئیم انصافه همه اینا رو از دست بدم بخاطر یکسری رسم رسوم؟؟؟
سلام دوس جونا. بابای من منو بیشتر از بقیه بچه هاش دوست داره. حتا گاهی انقد واضح تبعیض قایل میشه که خودمم ناراحت میشم. و سعی میکنم بهش تذکر بدم تا اختلافی بین منو خواهرام پیش نیاد. اما نمیدونم چرا انقد منو بیشتر دوست!شاید چون بیشتر از بقیه کنارش بودم. اخه2تاخواهرم جفتشون تو22سالگی ازدواج کردن!!
بابام هیچوقت دست رومون بلند نکرد.حتا تنبیهم نکرد. مامانم که بدتر از بابا!! بار بدجور با داداشم دعوا کردم بابا دنبالم کرد که منو بزنه1گوشه نشستم و خودمو جمع کردم. انگار دلش سوخت. نزد!!این تنها باری بود که بابا فقط دستشو بلند کرد(والبته نزد) انقد لوس شدم تا سرم داد بزنه میزنم زیر گریه:-)))))))
من یه خواهرزادم رفت کلاس اول دوتاشون هم رفت اول دبیرستان قربونشون برم الهی
بچه ها ساعت چنده من گیج شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ساعت گوشیم 14:30 ساعت کامپیوترم 15:30
بچه پرووووو به هر کدوممون یکار میگفت انجام بدیم. به من میگه عمه جورابامو پام کن. انگار دامادیشه فسقلی.بعدشم که لباساشو پوشیده میگه مامانجان برام قران بیارین از زیر قران برم بیرون تا بچه خوبی باشمو به حرفای معلمم گوش کنمو درس بخونم. دعا کنین بغل دستیم خوب باشه وگر نه میزنم شت و پتش میکنم.
ای ندای بد! قرارم نیست جایی نباشی، همش قراره باشی! هی من میخوام چیزی نگم! بایدم همیشه همه جا باشی خب دختر!!!
چقدر امروز یاد خاطرات خوب گذشته افتادیم.
بچه ها من از سال اول دبیرستان یه پسره عاشقم شده بود هی واسطه میفرستاد که باهام صحبت کنه منم محلش نمیذاشتم بیچاره تا پیش دانشگاهی همینطور دنبالم بود تا اینکه دیگه من ندیدمش دو سه سال پیش یه بار اتفاقی دیدمش دیگه اون محلم نمیذاشت خیلی واسم قیافه گرفته بود. :))))))))))))))))))))
فریبا من اینقدر خنگ و بیخود بودم که هیچوقت نه تقلب کردم نه دوست پسر داشتم اون موقعها. الان میفهمم یه بیشعور به تمام معنا بودم :)))))))))))))))))))))))))
کاش چهار و نیم بود میرفتم خونه حالم خیلی بده از دل درد دارم میمیرم :(((((((((((((((((
دکتره به من گفت منم دیگه انجام ندادم. گفت اگرم میخواین گرم کنین دور کمرتون یه مشما بپیچین. کمرتون داغ میشه و عرق میکنه که از دمای بدن خودتون هم داغ میشین نه از یه محرک دیگه.
مرضیه من هر نو نواری که بگی استفاده کردم ولی به این نوارهای که جذب بالا داره به خاطر نوع روکش نوار و موادش حساسیت دارم بدنم زخم میشه و کنده میشه واسه همین از این پنبه ریزهای پنبه ای بزرگ استفاده میکنم من بدبختیام یکی دو تا نیست که
اکبر آقا رو بزنه خودش ماساژمیده دیگه نیازی به دستهای پر توان حامد جان نیست :)))))))))))))))))))
منم خیلی دوستت دارم ندای جونم، از ته دلم میگم :-*
وای ندا اینطوری که خیلی ضعیف میشی دختر. خیلی بده اینطوری باشی که. حتما یه دکتر خوب برو. شاید کیستی چیزی داری. آخه نباید اینطوری بشی که. چند روزه هستی؟ کم میکنه. درد رو هم کم میکنه. پس مفنامیکو حتما بخور.
مونا چه میکنه این اکبر آقا :))))))))))
به قول مهدیه از این آمپولا که خونریزیرو کم میکنه بزن. الهه جونی یه بار یه دکتره بهم گفت گرم کردن کمر با اتو اصلا خوب نیستش. اگر حوله گرم بذارین خوبه. ولی داغیه زیاد برای تخم دان اصلا خوب نیستش.
الهی بگردم، ندا چقدر خونریزیت زیاده پس! وای وای چیکار کردی اونوقت دختر :))))) منم برام از این آبرو ریزیا پیش اومده، ولی نمیدونم کسی فهمیده یا نه. ندا نوار خوبم مهمه ها، بعضیا جذبشون بده که پس میدن!
وای ندا من خیلی نگرانت شدم عزیزم.
مرضیه جونم کیست ندارم هیچ مشکل زنانه ای ندارم فقط تیپ خانوادگیمون اینجوریه خونریزیه زیاد داریم ولی من چون کم خونی دارم تشدید شده با اینکه داروهای کم خونی میخورم ولی بعضی وقتها غیر قابل کنترل میشم اگه مفنامیک نخورم که بیچاره میشم . فقط چرا گاباپین سر گیجه میاره مگه قرص مسکن نیست ؟
ندا جان در هر صورت دست های همسر جان شفا بخشه، ازش غافل نشو عزیزم :)
هیچی زنگ زدم به دوستم که طبقه بالا بود گفتم از دستشویی دستمال حوله ای آورد دو نفری تمیزش کردیم ولی آبرو ریزی شد :((
مهدیه بگم آمپول چی برام بزنن
مرضیه اطو از روی حوله خوب نیست؟ فکر نکنم گرماش زیاد باشه اما اگه اینو میگی که چشم :) ولی من آب خیلی گرم دردمو کم میکنه...
چرا عزیزم مسکنه ولی خیلی قویه من بهم نمیسازه انگاری. چون بدجوری بعد از خوردنش گیجو منگ میشم. ندا نوارای پنبه ریز که نماینده های فروشش میفروشن عالیه.فقط تو داروخانه و اینجاها نمیتونی پیداش کنی. حتما باید از نماینده فروشش بخری. از این نوارای مسافرتی با جذب بالا استفاده کن. من خدارو شکر تا الان این اتفاقا برم نیفتاده. تو این دورانت خیلی جیگر و اینچیزا بخور. ندا شربت فروگلوبین هم خیلی خوبه. من الان دارم میخورم. خیلی بهتر شدم.
تازه سه بارم تو شرکت مجبور شدم شلوارمو در آوردم شستم چون تمام پاچه های شلوارم تا مچ پام خرابکاری شده بود :||
خواهر یکی از دوستای من 15 روز پ..ه . خیلی سخته ها!!
ممنونم عزیزم.دوست داشتم بریم فرح زاد برای شام. ولی خیلی دوره. بعدشم میترسم نتونن بیان الکی فقط رزرو کنم. یه باغچه هم طرف بلوار ابوذر هست جمعه قراره با همسری بریم ببینیم. دختر خواهرم اونجا شام عقدشو داد. البته من نرفتم به خاطر یسری مسائل. ولی همه میگفتن غذاشم خوب بوده
مونایی کشتی مارو با این قطعی اینترنتت. چرا قطع میشه؟ طبق یه تایمی هستش تو شرکت؟ تو چرا عکس نمیاری برامون؟هان؟ دعوات کنم؟
سلامت باشی عیجقم. عجیجم. خانومم
من باید برم شوشو اومد دنبالم فعلا خداحافظ بچه های دیروز و شاگردهای قدیمی
مرضیه جان من الان دارم با زبون مو دراورده بهت میگم که به محض اینکه اینترنت خونمون وصل بشه کل زندگیمو میریزم رو دایره
به سلامت ندا جان، اکبر آقا یادت نرهههههه خخخخخخخخخخ
نه منم همون لباس بله برونمو بدون کت پوشیدم ولی روش مانتوی سفید پوشیدم و موقع خطبه عقد چادر عروسمو سر کردم
من اون شب شام ندادم چون فرداش جشن نامزدی گرفتم ولی دوستم تو همون محضر عقدش بود و بعدش یه رستوران خوب همون نزدیکیا داشت که مهموناش که 66 نفر بودن رو برد اونجا شام داد میپرسم فردا بهت میگم عزیزم فقط یادم بنداز که حتما بهت بگم کدوم رستوران بوده
فریبا گلی گفت لباسی که زیر کتم پوشیدمو رنگشو عوض کنم با همون بپوشم. به نظرت چطور میشه؟لباس زیر کتم یه بلوز سادس که روی سینش یه خورده سنگدوزی و نگین دوختن.
ندا تو شام عقدتو کجا دادی؟ رستوران خوب نمیشناسی که بتونیم بریم اونجا؟ حدود 70 نفریم
به سلامتی مرضیه جان، من هستم تا وقتی که اینترنتم قطع بشه
من نرفتم به همسری گفتم گفت فکر کنم اون باشه. حالا به مامانم میگم اگه اون نیست برن ببینن هرکدوم که بهتر بود رزرو کنن. انشاالله 18 مهر روز جمعه.
ندا لباس چی بپوشم؟مادر شوهرم میگه همون لباس بله برونو بپوش. به نظرت زشت نیست؟تکراریه بد نیست؟
چادرمو امشب قراره مادرشوهر بیاد اندازه بزنه که ببرن خودشون بدوزن.
همه رفتن کسی دوروبرم نیست چنین بی کس شدن در باورم نیست
نه من هستم مرضیه عقدت کی هستش؟
وای ندا پس تو چی میکشی دختر. چند روزه ای؟ من کلا 4 روزم تازه فقط دوروزش خون دارم. الباقیش الکیه. ولی بازم اذیت میشم.
مرضیه من فروس سولفات و فولیک اسید که از قرصای قوی برای کم خونی هست استفاده میکنم البته به خاطر اینکه مرتب و هر روز استفاده میکنم الان کم خونی ندارم ولی اگر 2-3 ماه قطع کنم کم خونی شدید میاد سراغم واسه همین هر 3 ماه که میخورم 1 ماه قطع میکنم دوباره 3 ماه میخورم خودم دیگه بعد از 15 سال دستم اومده چطور قرصای کم خونی رو استفاده کنم
از این لحاظ منم مثل توام ندایی. الان از این نوارای پنبه ریز که فقط نماینده ها میارن استفاده میکنم. آخه ضد حساسیت هستش و عالیه. بذار لینکشو پیدا کنم برات میذارم برو ببین چطوریه.
من 7 روزه تا روز هفتمم خونریزی دارم ولی دوبار بعد از عروسیم 10 روزه بودم یکبارم 14 روزه ولی الان 2 ماهه که خوب بودم حالا این ماهو نمیدونم چند روزه میشم
الهه شوشو جان داره میاد دنبالم بهش میگم دستشو بذاره رو دلم خوب بشم میگم توصیه الهه خانم بوده D:
http://www.panberes.ir/newstyle/sabad.aspx?id=662 این لینکشه ندا جونم. خواهر منم مثل توئه ولی من خدارو شکر به خواهرام نرفتم.
مرسی مرضیه جونم
خواهش میکنم عزیزم. خیلی مراقب خودت باش ندایی. کارای سنگین اصلا انجام نده.
راستی ندا محضر ما هم شاید محضری که شما رفتین باشه
رفتین خانوما؟
واقعاااااااااااا؟ رفتی از نزدیک دیدیش مرضیه
معلم کلاس چهارممم خونشون نزدیک ما بود. اگر سرویس نمیومد ما رو با خودش میبرد یا یه بار نمیدونم چطور بود که مامانم هماهنگ کرده بود و معلمم برم گردوند خونه :) البته گاهیم مامان یا بابای هم سرویسیام میبردنمون وقتی سرویسمون نمیومد :)
یه بار یکی از بچه ها موقع درس پرسیدن، انقدر استرس داشتو بلد نبود که معلمو زدش بعدم (خیلی معذرت میخوام ) بچه از ترسش تو شلوارش وسط کلاس دستشویی کرد.
:)))))))) ای فریبا گلی عاشق :-* 3>
سلام دوباره من اومدم اصلا این مدیر بخش ما که میره من نفسم میکشم
دلتون واسه امتحانای مدرسه تنگ نشده؟ :)))
هم کلاسیت معلمتونو زد مرضیه؟ :)))
آخه فریبایی. عشق یواشکی همینه دیگه عزیزم. اصلا درسو گوش نمیدادی معلوم نبوده کجایی:)))))
ندا قهر کردی؟ کوشی عزیزم؟ :)
آره فریبا گلی، آروم بودم :) خودت چی؟ :)
بچه ها من معلم کلاس سوم ابتداییم با معلم کلاس پنج ابتداییم باهم خواهر بودن و همسایه مادر بزرگم اینا. من بعدا از مامانم شنیدم که داییم با معلم کلاس پنجمم دوست بوده و خاطرخواهش بوده ولی اون موقع که من شاگردش بودم دو تا هم بچه داشت. طفلک خواهرش یعنی معلم کلاس سومم چند سال بعد در اثر حمله قلبی توی خواب و تو اوج جوونی فوت کردم اون موقع بچش 6 ماهه بود. خدا بیامرزدش
بچه ها من یه هم کلاسی داشتم کلاس اول نمیدونم چه مریضی داشت که نمیدونست ببخشید دستشوییش رو نگه داره. طفلک همیشه مامانش مدرسه بود داشت لباساشو عوض می کرد. یه پسر بود
........................................
آره فریبا من خیلی شیطون بودم. سال اول دبیرستان انظباطم 14 بود. از بس که اذیت میکردیم. همه نمره هام عالی بود فقط انظباطم افتضاح بود. معلما دوسم داشتن ولی بیچاره هارو اذیت میکردم دیگه. آخرم دبیر فیزیکمون کار خودشو کردو تلافیه اذیتامونو درآورد. آخه ما یه گروه 12 نفره بودیم که لژ نشین ته کلاس بودیم.خیلی بد بودیم.خیلییییییییییی بد. بیشتر از حد تصورتون.
نه الهه معلمه هم کلاسیمو زد اونم دستشویی کرد از ترسش تو شلوارش
من همه مدرسه هایی که رفتم یه سال توش بودم بعدش همون مدرسه منتقل میشد به یه مدرسه نوساز :))))))))))
اخه سلام کردم کسی پاسخ نداد اصلا اینجا حرفم نمیاد حال ندا منم بی حوصله کرد
بچه ها من یکی از هم کلاسی های دبستانم که پسر بود هنوزم میبینمش:))))))))) توی شهروند لواسون کار میکنه و هربار با شوهرم میریم خرید سلام و علیک میکنه
بچه ها معلم شماها هم نمی ذاشت دونفر همزمان برن بیرون واسه دستشویی یا آب خوردن؟
راهنمایی و دبیرستان که بودم ناظممون یه دفتر داشت برای حضور غیاب معلم ها باید پر می کردن. اگر ساعت ورزش بود یا یه دانش آموزی می دید می داد ببره سر کلاسا. همه بچه ها عشق می کردن اگر بهشون میوفتاد دفتر غایبی رو ببرن سر کلاسها
سلام مهدیه جونم، خب تو هم یه کم برامون خاطره بگو عزیزم :) ندا هم کلی عکسای خاطره انگیز گذاشته که :) اصلا چرا همتون بی حال و حوصله اید؟ :((
سال اول دبیرستان که بودیم سر کلاس فیزیک چند بار 2،3 تا زنبود گاوی از روز قبلش میگرفتیم مینداختیم تو قوطی میبردیم مدرسه بعد سر کلاس بازش میکردیم و زنبورا میومدن بیرون.کل کلاسو بهم میریختیم. بیچاره معلمه سریع مارو میبر بیرون که زنبورا نیشمون نزنن. بعد از اینکه چند بار اینکارو تکرار کردیم معلمه فهمید قضیه از کجا آب میخوره.فهمید کار ما بوده به ناظممون گفت و از اونجایی که درس خون بودیم کاریمون نداشتن.
من پیش دانشگاهی تابستون کلاس میرفتم برای همین مدرسه سر کلاس درس گوش نمیدادم اول سال مامانم اومد مدرسه درسمو بپرسه دبیر دیفرانسیلمون خیلی ازم تعریف کرد اواسط سال همش میگفت خانم رضایی میشه مادرت بیاد مدرسه از بس اذیت کردم منم میگفتم مامانم نمیتونن بیان.
سوم دبیرستان که بودیم یه معلم زیست داشتیم که معلم زمین شناسیمون هم بود از اول دبیرستان معلممون بود تا سال آخر باهاش حسابی گرم گرفته بودیم. یه بار گفت بچه ها دنگی پیتزا بگیریم توی مدرسه بخوریم. پیتزا گرفتیم روی پشت بوم مدرسه خوردیم :)))))))))))
منم از دستشویی مدرسه بدم میومد فریبا آخه کثیف بود.منم از همون موقع به این چیزا حساسیت داشتم.
یه چیزی یادم افتاد. ما تو راهنماییمون یک روز در طول سال تحصیلی همه کارار رو میسپردن به خود بچه ها. یکی دو هفته هم مراسم کاندیدا شدن و رای گیری داشت تا تا یه سری کاندید بشن برای سمتای مختلف، از معلم درسای مختلف بگیر تا مدیر و ناظم و آبدارچی و مسئول دفتر و ... بعد تبلیغ میکردن، رای میگرفتن، اونایی که رای میاوردن یک روز اون شغل رو بهشون میدادن :)
همون سال هم امتحان ادبیات داشتیم سپیده دوستم گفت من نخوندم میان ترم بود صفر میشم اگخ نرسونی بهم من کلی اذیتش کردمو خنده بازار که نه نمیشه اینا معلممون داشت برگه ها رو میداد که امتحان شروع بشه من اینقدر مسخره بازی دراورده بودم که حواسم نبود اسم دوستمو بالای برگه خودم نوشتم تو امتحان دبیرمون دید برگشت جای دوستمو عوض کرد گفت رضایی میخواد از تو تقلب کنه هیچی بردش ردیف کنار صندلی اخر ولی باز رسوندم بهش جالب اینجا بود که من شدم 19.75 دوستم شد 19.75
من اومدم مرسی از همه که بهم لطف دارین :))
بچه ها ما یبارم سر کلاس فیزیکمون سالاد شیرازی درستیدیم با سس مایونز. انقدر چسبید بهمون. خوشمزه ترین سالاد شیرازی عمرمو اونروز خوردم.
فریبای عاشق پیشه. الهه ناز مرضیه شیطون. فرشته مامانی وای وای چه بچه هایی بودین شماها
مهدیه جونم یعنی عاشقتم :))
ای مهدیه شیطونف که مامانت نمیتونه بیاد، ها؟!!! :)))
مرضیه چطوری زنبور میگرفتین؟ با شیشه؟ که نیشت نزنن؟ :) ای شیطون شر :)))))
مونا عجب دایی باحالی داشتی کاشکی دایی منم با معلمم دوست میشد و :))))))))))))))))))))
ما تو دبیرستان یه معلم دینی و قرآن داشتیم که خیلی خیلی خیلی جدی بود یه چند بار از من درس پرسید منم به طور اتفاقی درس نخودنده بودم اونم بهم گفت چی شده چه خبره تازگیا درس نمیخونی؟ (فکر میکرد من عاشق شدم یا دوست پسر دارم) خلاصه منم انقد بهم برخورده بود که نگو فرداش رفتم بابامو براش آوردم :)))))))))))))))))))))))
تقلللللللللللب :)))) کیا تقلللللللللللب میکردن؟ :))))
وای مونا باباتو آوردی؟ :o :)))))))
فرشته فرشته فرشته الان دیدم اینجا رفت تو موضوعات داغ دیگه خیالت راحت باشه
البته منظورم همون همفکری تیمی بودا :))
من هیچوقت تقلب نکردم حتی یکبار من همیشه آدم صادقی بودم. :))))))))))))) میخواستن اسممو عوض کنن بذارن صدیقه :)))))))))
من بیشتر تقلب میرسوندم ولی وسطش خندم میگرفت اونم چه خنده ای مگه بند میومد؟؟ همه میفهمیدن داریم یه کارایی میکنیم
منظورش همون Open book بود :))
من مامانم همیشه از تقلبای دوران دبیرستانش تعریف می کرد. ولی خودم هرگز این کارو نکردم
سال دوم دبیرستان بودیم یه دبیر داشتیم که من عاشقشم هنوزم میرم میبینمشو گاهی اوقاتم باهاش تلفنی میحرفم. فقط اون بود که دروس تخصصیه رو داشت برامون. یعنی اون فقط حسابداری درس میداد بهمون. بنده خدا رفت مکه وقتی اومد از مدیرمون خواهش کرد که اجازه بده تو شیفت بعد از ظهر برامون کلاس فوق العاده بذاره. مدیرمونم به زور قبول کرد. اکیپمون 10 نفر بود. تو حیاط که میشستیم کسی جرات نداشت جای ما بشینه تو حیاط یه جای خاص داشتیم.ته حیاط رو پاهای هم رو زمین میخوابیدیم. البته مانتو کار داشتیما.نگین چقدر کثیف بودیم.اونروز موندیم زنگ تفریح خورد اومدیم بیرون. بچه های اون شیفت انگار افسردگی مزمن داشتن همشون چرتی بودن. ما هم خواستیم اونارو از اون حال و هوا در بیاریم رفتیم سانویچ خریدیم بعدشم تو نایلکس ساندویچا آب ریختیمو آب بازی کردیم. زنگای تفریحمونم 30 دقیقه بود. بعد از یه ربع آب بازی ما و سر و صداهامون دیدیم بقیه بچه ها انگار دارن فیلم سینمایی میبینن یا منتظر جرقه بودن نمیدونین چه وضعی بپا شد بعدش. با شلنگ به هم آب میپاشیدن. از اون به بعد دیگه مدیره نذاشت معلممون کلاس فوق العاده بذاره برامون. آخه ما که کاری نکرده بودیم. به مدیرمونم گفتیم بچه ها ی بعد از ظهر افسردگی داشتن ما خوبشون کردیم. الان دیگه سالمن.
فریبا جان دو تا خوردم از صبح ولی لعنتی انگار آب خوردم :(( هیچ تأثیری نداشته
وای مرضیه این عکس خانواده آقای هاشمیه تو اجتماعیه سوم دبستان ولی من که از درس اجتماعی و از اون سال متنفر بودم
ندا قرص بخور خب. مفنامیک خوبه ها
خوش به حالتون چقدر همتون عاشق و دل باخته داشتین من هیچ وقت هیچکس عاشقم نشده بود هیچوقت هیچکس دنبالم نمیومد و یواشکی نگام نمیکردو واسطه هم هیچکس تا حالا کسی برام نفرستاده بود یعنی یه همچین آدم بی طرفدار و چلمنگی بودم من :)))))))))))))))))))))) یعنی باید دل سوزوند به خاطر آدمایی مثل من :(((((((
اینجا میاد به خانوادش میگه باید بریم کازرون. خدایا اون درسی که باید مرکز استانارو حفظ میکردیم فکر کنم توش بود خیلی بد بود من یادم نمیموند معلممونم ازم پرسید بلد نبودم دعوام کرد :(((((((((((
من عاشق این بودم
من توی مدرسه بیشتر میرسوندم کسی میخواست، همیشه برگمو باز میذاشتم، اما در حد تقلبای کوچولوی نیم نمره ای خودمم گاهی یه چیزی رو میپرسیدم :) اما تو دانشگاه یه درسی داشتیم همه بچه ها براش تقلب مینوشتن و میبردن، منم برای اولین بار همچین کاری کردم، ازم گرفتن :((
خداحافظ فریبای قشنگ و مهربونم
الهه دو تا مفنامیک خوردم ولی هیچی به هیچی
:))))))))))))))))))))))))))))) از دست تو فریبا مردم از خنده
وای مونا من از اجتماعی و آقای هاشمی و کازرون و همه این درسا نفرت دارم باور کن اصلا این عکسو حذفش کنید :))))))))))))))) آخه تو چطوری این درس منفورو یادت مونده دختر
وای این شیرکاکائو برای من خیلی خاطرست، تو مدرسه آروم بودم، اما تو کوچمون سه تا همبازی پسر داشتم صمیمی، بقیم همه پسر بودن، از درخت بالا میرفتم باهاشون! میرفتیم سوپر محلمون با دوچرخه، توی سوپر مینشستیم این شیرکاکائو رو میخوردیم :)
چقد این شیر کاکائو ها خوشمزه بودن. دلم خواست
قربونت ندا جون.
ندا جان این کاریو که بهت میگم انجام بده واقعا عالیه. برو عطاری بگو تخم شوید و رازیانه میخوام.وقتی خریدی 3 روز اول پ به صورت جوشونده ناشتا بخور. یعنی عالیه ها. برای دفعه بعدت هیچی نمیفهمی. هم کمتر هستش هم تقریبا بدون دردی. مثلا اون موقع دیگه با یه مفنامیک خوب میشی. گاباپنتین و ایندومتاسین هم خیلی خوبه. البته ایندو خیلی قویه. مسکن چی میخوری؟
فرشته رفت که رفت
ندا منم همینطور، منم خیلی بدم میومد از این درس اجتماعی. چی کار کنم دیگه عزیزم کلاً از چیزایی که بدم میاد بیشتر تو ذهنم میمونن مثل مادر شوهر!!! آخ ببخشید این مطلبو باید توی اون تاپیک میذاشتم
بسلامت فریبا جون.
دیروز 3 تا ژلوفن با 3 تا مفنامیک خوردم امروز فقط دو تا مفنامیک خوردم دارم میمیرم از درد مرضیه اینایی که گفتی خونریزی روهم کم میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ندا من همون دوره که هم بازیم پسرا بودن یکی دو تاشون یه فکرای دیگه ای تو سرشون بود که البته بچه بودنو خودشونم نمیفهمیدن، اما از 12،13 سالگی دیگه کلا دوستیم باهاشون تموم شد و حیام میشد با پسرا بازی کنم، منم دیگه بعد اون هیچکسم نخواست باهام دوست شه، اونقدر من جدی بودم و سنگین جلو پسرا کسی جرات نمیکرد طرفم بیاد حتی :))) هیشکی دوسم نداشت :)))
ندا مفنامیک برای دردای خفیف خوبه. یه دونه گاباپنتین بخور فردا هم این جوشوندرو بخور. خیلی ارومت میکنه.
خدا نکشتت مونا مردم از خنده آره واقعا آدم از چیزایی که بدش میاد بیشتر تو ذهنش میمونه
:))))))))))))))))))))
ندا خونه کیسه آب گرم گذاشتی؟ من آب گرم خیلی دردمو کم میکنه. یا بگو همسریت کمرتو برات هم ماساژ بده، هم اطو کنه که گرم بشه، درد رو آروم میکنه
به سلامت فریبا گلی :-* مهر پسر گلیات مبارک :-*
عوضش من خیلی دوستت دارم الهه جونم .
ندا جان عزیزم اکبر آقارو یادت رفت
ما فقط تو فکر شیطنت های دخترونه بودیم و کاری با پسر نداشتیم.
مرضیه من به خاطر خونریزیه زیاد و غیر قابل کنترلی که دارم دکتر بهم گفته مفنامیک بخورم که کمش کنه وگرنه از شلوارم میریزه بیرون و آبروریزی میشه :))))))))))))))))))))) چندبار این اتفاق تو شرکت برام افتاده واسه همین میترسم که سه بارش جلوی رئیسم بوده فقط :))))))))))))))))))))) یه بار که از شلوارم ریخت روی سرامیک که سفیدم بود و رئیسم جلوم ایستاده بود و داشت باهام حرف میزد :)))))))))))))))))))))
ندا جان از سرکار رفتی بدو یه امپول بزن که هیچی جز اون اینوقتا ج نمیده.
بگو همسر جان با اکبر آقای 2 کمرتو ماساژ بده خیلی تاثیر داره عزیزم. رو من که جواب داد درسته واسه گرفتگی عضلاته ولی فکر میکنم روی این موضوعم تاثیر گذاره
فریبا جان به سلامت عزیزم، وای بوی وسایل نو میاد
مرضیه اینی که گفتی قرص مسکنه برای دل درد و کمر درد خوبه یا برم سراغ اکبر آقا :)))))))))))
آره ندا کم میکنه. برای من که خیلی تاثیر گذاشت. خیلی خوب شدم. البته بعد از یه مدت تاثیرشو میبینیا. ولی عالیه اگه بهش عمل کنین.از صد تا دارو بهتره. من خودم چی بشه که مسکن بخورم.اگه جوشونده نخورده باشم یه گاباپنتین میخورم که خیلی سرگیجه برام میاره.
فریباجونم یه جوری شدم پستت در مورد گل پسرت رو خوندم. زمان چقدر زود میگذره واقعا.......
وای فریبا جون واقعا همینطوره :))
بچه ها منم رفتم خدا نگهدارتون
مینا جان عزیزم گفتم که تو محل کارمم جای فلشو بستن به خاطر مسائل امنیتی.
مونایی فلش رو برای چی ساختن عزیزم؟ برو به سلامت ندایی. مراقب باش عزیزم. مونا جونم تو هم برو به سلامت. دوباره مینا مونده حوضش
منظورم ندا بود. ندا جون نمیشه یه روزی مرخصی بگیری بری یه جایی تنهایی تا حال و هوات عوض بشه ؟
قابل توجه مونا خانوم و همراه اولیا کد 25 رو به 7037 ارسال کن تا بهت بگه شام چی درست کنی
مهدیه خصوصیتو بخون
اره الان برام اس اومد
ندا جان عزیزم دچار یاس فلسفی شدی؟ خخخخخخخخخخخخ باز تو اطرافیانت خوبن ندا اگه مثل من یه قوم تاتار به نام خانواده شوهر داشتی که دیگه به بحران فلسفی میرسیدی
مهدیه من دو تا خطم ایرانسله
نه اگه به شوهرم بگم حالم خوب نیست میخوام تنها باشم اینقدر ازم سوال میپرسه و میخواد دلداریم بده که بدتر عصبی میشم
چه باحال مهدیه
فرشته جان نمیتونم بگم چون اتفاقی نیفتاده و کسی کار بدی نکرده خودم با خودم مشکل دارم تو دل و ذهنم یه چیزایی هست که نه میتونم هضمش کنم نه میتونم حلش کنم نه میتونم بندازمش دور همش داره آزارم میده
ندایی مهدیه راست میگه این دوره تموم بشه خیلی بهتر میشی. منم این جور وقتا بیخود به شوهرم گیر میدم
مهدیه حوصله خونه رو ندارم حوصله کارم ندارم حوصله مسافرت و مهمونی و مهمون بازی رو هم ندارم خسته م فقط دلم میخواد بخوابم کسی کاری به کارم نداشته باشه خیلی داغونم
مونا منم داداشام برام درست می کردم. به خصوص دوتا بزرگا که 8 سال 10 سال ازم بزرگ تر بودن
ندا میدونم چی میگی منم گاهی این جوری میشم حس میکنم زندگیم بیهوده تلف شده. حس میکنم راهم اشتباه بوده
آخه چرا بگو بهمون ندایی. درد و دل کن
من هیچوقت روز اول مهرو دوست نداشتم چون میدونستم الان دوباره درس خوندن شروع میشه. هیچوقت محیط مدرسه رو دوست نداشتم از معلم دوم و سوم دبستانم نفرت داشتم خیلی آدمهای بد و بی رحمی بودن هنوزم ازشون بدم میاد
من چون بچه اول بودم مامان و بابام میشستن با نخود و عدس و لوبیا روی مقوا بابا مامان و این چیزا درست میکردن منم میبردم نمرشو میگرفتم. همیشه اینجور کارای کلاسیو معلم به من میداد چون کار مامان بابام خیلی تمیز بود خخخخخخخخ
الهی مونا جون این دوران پ خیلی بده واقعا خونه ما میشه شبیه میدونه جنگ. ندا جونم صبر کن پ تموم بشه بعد برو مشاوره. بعدم همه اینها نلاشی از خستگی کار و خونه ست دختر.
من خیلی چیزی یادم نمیاد راستش حوصله ندارم که یادم بیاد ولی هیچوقت تو مدرسه گریه نکردم ولی اینم میدونم که هرگز درس خوندنو دوست نداشتم ولی هنوز که هنوزه هم هر کاری میخوام انجام بدم کلاس میرم و درسشو میخونم و مدرک میگیرم
مهدیه جان نمیدونم باید میرفتم پیش مشاور ولی نرفتم الان که پ.. شدم اوضاع روحیم بیشتر بهم ریخته خیل خسته و داغونم اینقدر حالم بده که حوصله ندارم حتی پیش مشاوره برم بگم دردم چیه
خخخخخخخخخ مونا از دست تو :))))))))))))))
پاکن هایی ز پاکی داشتیم* یک تراش سرخ لاکی داشتیم* کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت* دوشمان از حلقه هایش درد داشت*گرمی دستانمان از آه بود* برگ دفترهایمان از کاه بود* تا درون نیمکت جا میشدیم* ما پر از تصمیم کبری میشدیم* با وجود سوز و سرمای شدید* ریزعلی پیراهنش را می درید* کاش میشد باز کوچک میشدیم* لا اقل یک روز کودک میشدیم* شاگردان قدیمی مهرتان مبارک
چرا ندایییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام من اومدم اینترنتم وصل شده ولی راستش 2-3 روز حال وحوصله نداره چیزی بگم ولی همه پستا رو خوندم
آره واقعا :))))))))
همین الانشم وقتی منو شوهری میریم تواطاق درومیبندیم یا وقتی خوابیمخالم اینا که هستن بچه هاش سه تا پسرن هرکدومشون میان ی دید میزنن بعد میرن!!!!!!!!!!!!!!
واااااااااااااااااااااااااااای جدی چقدر باحال آره والاااااااااااااااااااااااااااااااااا ما خیلی نجیب بودیم الان واقعا نمیشه همچین کارایی کرد خیلی خطریه ما مثلا اگه صبحا بودیم شیفت بعدش واس ظهر پسرا بودن همینطور در گردش بودیم
آره خیلی باحال بود
من اومد ولی یکم کار دارم
فتانه من تا کلاس چهارمم با پسرا مختلط بودیم :))))))))))))
وای چقدر ما ساده و نجیب بودیم که مدرسمون این کارو می کرد. ولی بچه های الان. وای وای وای......... از من و شما بیشتر میدونن :)))))))))))
من برادرزادم وقتی نامزد بودیم می رفتیم توی اتاق یه کم بحرفیم میومد وسطمون مینشست :)))))))))))))))
وای ندایی چقدر قشنگ بود. مرسی عزیزم
راستی هم بازی دوران کودکی من یه پسر بود به اسم حسن :))))))))))))))))))))))))))) بعد از ظهرا میومد دم خونمون دنبالم با هم میرفتیم دوچرخه سواری . تا شبم تو کوچه بودیم تا مامانم میومد صدام میکرد
به به از شعرای ندایی هم فیض بردیم به به
ندا گلم چرا حوصله نداری عزیزم؟ نه فتانه جون چیزی نشده همینطوری گفتم
چقدر باحال مونا
خب خداروشکر
فرشته کلا حال روحیم چند وقته خوب نیست 2-3 روزه بدترم شدم
سلام ندا جونم چی شده؟ چرا حوصله نداری دختر؟
مونا مامانت نمیگفت حسن مونا خطرناکه حســــــــــــــــــــــــن :)))))))))))))))) خیلی خوب بود مونا کلی خندیدم
سلام فتانه جونم مرسی عزیزم میبینم که عشوه میومدی واسه پسرا . ای قرتی
سلاااااااااااااااااااااااااااااااام ندایی خوبی فداتشم ایشالا هرچی زودتر خوب بشی بسلامتی اینترنتتم وصل شده دیگه راححت
بچه ها من کلاس اول اصلا گریه نمیکردم اتفاقا 2 تا از دخترای همسایمون که با هم همسن بودیم اومدن بغل من گریه میکردن و منم دلداریشون میدادم خخخخخخ حالا الان یکی باید بیاد منو دلداری بده
دلم واسه روز اول مدرسه رفتنم واقعا تنگ شده.
اما ما ها که ازش دوریم :) من بچه دختر خالم امسال کلاس اولیه :) دختره :)
بچه پسرخالمم همینطور :) اما دیر به دیر میبینمشون نسبتا ...
من هنوز حالوهوای شروع مدرسه رو خیلی دوست دارم کاش میشد برم مدرسه من کلا آدمیم که دوست دارم از گذشتم زیاد یاد کنم یا حتی به عقب برگردم
اون روز بابا و مامانم دوتایی منو بردن مدرسه. ولی آخر همون سال بابام دیگه نبود. من درس بابا رو سر کلاس نبودم چون پدرم فوت کرده بود و معلمم روش نمیشد موقعی که من توی کلاس هستم درس بابا رو بده. اون روز منو به یه بهانه ای فرستادن خونه :(((((((((
شما ها روز اول مدرستون گریه میکردین؟ :))
وای عاشق بوی کتاب نو هستم دفترای نو خیلی خوشبو هستن
منم پسر برادرم کلاس اولی هست و امروز رفته واسه جشن شکوفه ها
نه الهه من اتفاقا دوست داشتم مدرسه و بچه های همسن و سال خودمو
دلم پیشه پسر داداشم هست کاش میشد امروز همراهش باشم. ولی دورن ازمون. ما لواسون و اونا کرج هستن
آخی فرشته جون خیلی حتما واست سخت بوده که میفهمیدی درک میکردی
همیشه چیزای شیرینی که میگذرنو دیگه تکرار نمیشن برامون میشن حسرتای شیرینی که آرزوی یک بار دیگه تکرارشونو داریم :)
من اصلا گریه نمیکردم:))))))))))))))
فریبا جونی آدم با بچه هاش واقعا دوباره به همون حال و هوا برمیگرده؟
16 سال از اون روزی که بابام منو برد مدرسه می گذره. ولی حیف حیف دیگه نه اون روز تکرار میشه نه دیگه بابام رو میبینم
الهی بگردم فرشته، اینطوری نگو عشقم. روحشون شاد، اشکمون درمیادا...
فتانه جونم هفت سالم بود ولی کامل درک می کردم مرگ یعنی چی. اینکه میگفتن بابات رفته یه مسافرت طولانی ولی من می فهمیدم بابام فوت کرده و دیگه نمیاد هیچ وقت
چشم الهه مهربونم
من خیلی احساساتی هستم همیشه از دوستای قدیمیم یاد میکردم اما میدیدم اونا اصلا حواسشون نیستو انگاری واسشون فراموش میشدم واس همین یکی دوبار تصمیم جدی گرفتم به گذشتم بر نگردم به آینده هم نرم فقط فقط تو حال زندگی کنم
بابات همیشه و هرلحظه کنارته، چشماش به راهته، به قدماته فرشته. اینو باور داشته باش. بابا ها از دختراشون دست نمیکشن عزیزم...
آدم و.اقعا توی یه برهه ای قدر روزاشو نمیدونه بعدا به ارزششون پی میبره
منم گریه نمیکردم :)
گویا هممون دخترای جسوری بودیما :)))
میدونم الهه جونم. روز عقدم، روز عروسیم کاملا حضورشو احساس می کردم.
ولی من میدونم خدا صبرشوبهت داده در عضش که باباتو زود ازت گرفتتش ی شوهر خوبو مناسب برات گذاشته تا اونم بابای خوبی بشه واس بچه های آیندتون ایشالا عمرش به مامانت اضافه شه که خیلی واست زحمت کشیده
آره الهه :)))))))))))
دنیا رسم بدی داره فتانه جونم، شایدم خوبه... اینکه روزا میگذرن و با این گذشتن روزا خیلی چیزای دیگه هم میگذرن، گاهی بعضی دوستیا، گاهی خود دوستا، گاهی بعضی حسا، و هیچوقتم برنمیگردن. آینده هم که یه سوال بزرگه. ما تو زندگی خیلی ناتوانیم و فقط میتونیم به مهربونی خدا تکیه کنیم و بس...
فتانه جونم واقعا شوهرم خیلی بهم محبت میکنه و میخواد با محبتش جای محبت پدرم رو پر کنه
بابام آرزوش این بود منو توی لباس عروس ببینه. مطمئنم روحش حضور داشته و به ارزوش رسیده
وای فریبا جونم تو الان وسط همون حال و هوایی :) اما از یه زاویه دید جدید :)
من معلم اولمو خیلی دوست داشتم اونم همینطور از دوست داشتن زیادش نسبت بمن کاری کرد که من تموم عمرم از املا ترسیدم خیلی خاطره بدی مونده واسم همیشه نماینده کلاس من بودم
:))))))) ای فتانه بلا، دل پسر مردمو برده بودی، ها!! :)))
راستی همون از همون زمتن تا کلاس دوم راهنمایی یکی از همون پسرا که مقنعه منو میکشید عاشقم مونده بود که بعدش ما خونمونو عوض کردیم من خودم اول راهنمایی بودم فهمیده بودم:))))))))))))) خیلی باحال بود نه؟
من عاشق معلم کلاس اولمون بودم، خیلی خوب بود :)
آره خیلی فهمیده بودن خب نمیدونم خودشون نمیزدن دیگه!!!!! با حیا بودن:)
اینجاخلوت تر از اتاق مادرشوهره
آره الهه جون خیلی زمونه نامرده
چرا نمیتونستن دست بزنن فتانه؟ :))) چه پسر بچه های مومنی :))
عزیزدلم :) فرشته جونم، آفرین دختر خوب، منم مطمئنم که همینطور بوده، خدا عشق رو نیافرید که تموم بشه، عشق انتهایی نداره، حتی با مرگ. و همه عشقا و دوست داشتنا سرانجام به هم میرسن یه روز... :)
خب خداروشکر عزیزم .حتما بابات بوده در کنارت شک نکن
خیلی جسورو دلیر بودیم راستی من پیش دبستانیمو با پسرا مختلط بودیم با اونا بازی میکردیم خیلی باهال بود وقتی گرگ بازی میکردیم اونا چون نمیتونستن بهمون دست بزنن مقنعه هامونو میکشیدن:))))))))))))))
یادش بخیر
من هنوز دفترای اول دبستانم رو دارم
فریباجونی پست ها به حدی که باید برسه نرسید؟
من عکسام دم دستم نیست، وگرنه میگفتم بیایم عکسای دبستانمونو بذاریم ببینیم چه شکلی بودیم :))) عکس دسته جمعیای کلاسی :) و...
مال منم خونست ولی دمه دسته
مرضیه جونم چه بامزست برادرزادت :) نگران نباش عزیزم، به خوبی همه چیز پیش میره، نگرانیاتو نگه دار واسه کوچولوی خودت :)))
1
2
البته بازم نه، واسه اونم نگران نباش، مامان همش نگران خوب نیست، هی حرص میخوری اونوقت :))
نوش جونت فرشته جونم :)
مرضیه جونم خیلی بامزست برادرزادت. :)))))))) خخخخخخ
مرسی الهه جونی
3
آخ آخ، چقدر کارتون دوست داشتم :)) یه دوست دارم تو دانشگاه هم کارتونا و برنامه کودکا رو نگاه میکرد با لذت، خیلی خوشم میومد :)
یادش بخیر.....
ولی الهه جونی انقدر این متین ما شره که فقط خدا میدونه. تا 2 ماه پیش خونه ما طبقه پایین زندگی میکردن. تازه 2 ماهه رفتن. اون موقع که پیش ما بودن بعضی روزا میگفت مامان امروز قرص کم بهم دادی خیلی شیطونی می کنم. قرص بده بهم. باورت نمیشه از دیوار بالا میره.
بامزست ولی برای افرادی که از بیرون نگاهش می کنن. توش مارو کشته بیرونش مردمو. خخخخخخخخخخ
راستی شاید بی ربطه به این تاپیک، اما امروز دو تا مدال طلا و نقره آوردیم تو تیراندازی بانوان :) تبریک میگم دخترا :)) امضای مرضیه منو یاد اون انداخت که نوشته زنانه پای این عشق می ایستم :) امضات خوشگله مرضیه جونیم :-*
4
بچه ها من دارم میرم به حساب کتابام برسم.رییس امرفرمودند.اگرکاری نداریدمن فعلا رفع زحمت کنم
فدات بشم الهه جونی. این اسو یه بار برای همسری فرستادم.موقعی بود که مثلا از هم جدا شده بودیم و میخواستیم تموم کنیم ولی اقایی اس داد و بعدشم دوباره با هم حرف زدیمو از اونموقع قرار گذاشتیم که تا آخر هر اتفاقی که بخواد بیفته پای هم وایسیم. منم دم دمای صبح بعد از کلی حرف زدن با هم اینو براش اس ام اس کردم ک خیلی خوشش اومد. الان بعضی موقعا بهم میگه هنوزم زنانه پای عشقت هستی یا نه؟؟
مونا من همیشه از مامورای شیر آب بدم میومد :)))))))))))))))))))))))) چون نمیذاشتن با دست آب بخوریم :)))))))))))))))))))))))))))))
آخ، دلم لک زد واسه اون روزا، مدرسمون یه ساختمون قدیمی بود با آجر و کاشی های رنگی :) دو سه سال پیش خرابش کردن و یه ساختمون تازه ساختن. منم نرفتمو دیگه هیچوقتم نمیتونم برم یه بار دیگه کلاسامونو ببینم...
فرشته جون من بر عکس سال اخر کاردانى عاشق شدم بیا ببین!! خیلى روزاى تلخى داشتم اما تک تک شون رو دوست داشتم خدارو شکر از اول با احساسم تصمیم نمى گرفتم اون تلخى ها هم واسه این بود که میزدم تو سر احساسم. :))))
من گشنمه میرم ناهار خوری ناهار بخورم مادرشوهر جانم لوبیا پلو برام پزیده :)))
مایه دبیرحرفه وفن داشتیم پنجاه وخرده ای سالش بود لاغربود وترسناک.رنگ چشاش ترسناک بود.مجردبود.فامیلش سعدی بود.منخیلی اذیتش میکردم.بچه ها همش براش نقشه میریختن بایکی ازمردای مدرسمون وصالش بدن.....خخخ....تامیومدتوی کلاس منوصدامیکرد برای درس ج دادن.منم میرفتم جلوش تادرس ج بدم همهچی یادم میرفت فقط شروع میکردمبه خندیدن وکلاس به هم میریخت.ولی خداییش روزای معلموبه نحواحسن برگزارمیکردم.ازاین تخم مرغاروکه توشوخالی میکنن توش کاغذرنگی میکردیم و معلم که میومد میزدیم به سقف وبابرف شادی ازش استقبال میکردیم.تازه من شعرهم میگفتم بچه هامیخوندن.کلا خیلی فعال بودم
مونا منم مامورای شیر آب رو دوست نداشتم. چون تا زنگ میخورد نمی ذاشتن آب بخوریم :)))))))))
چرا صبا عاشقی که بد نیست عشق خیلی خوبه ترجیح میدم با دلم تصمیم بگیرم تا با عقلم حتی اگر تهش خوب نباشه
ای مونا!! :) من کلاس اول بودم یکی از این مامورای شیر آب که پنجمی بود گرفتم، کشیدم یه کنار، منم مظلوم و ساکت وایستاده بودم، خودش یه کم شد دلش سوخت، گفت تو برو :)
بچه ها بریم ناهار بخوریم برگردیم. ندا منم لوبیاپلو دارم ولی خودم پزیدم
همه ى حس هاى اون موقع رو نوشتم هر وقت مى خونمشون مى تونم دقیق مثل قبل حسش کنم
فریبا گلی ببین بردیمون تو چه حال و هواییا :) زودی بخور و بیا ندایی :) منم لوبیا پلو میخواااااااااااام :))))
میبینم که همه منو خیلی دوست میدارید خخخخخ
صبا جونم منم دانشجویی رو دوست داشتم و خیلی تجربه خوبی بود :) اما مدرسه هم حال و هوای دیگه ای داشت که دلتنگش میشم با مرور خاطراتش :)
صبا منم کاردانیم رو دوست داشتم. ولی کارشناسیم بد بود چون یکی از هم کلاسی هام عاشقم شده بود و ازم خواستگاری کرده بود ولی من ازش متنفر بودم چون همش با همه درگیر بود و بحث و دعوا راه می انداخت و اینکه بیماری صرع هم داشت وقتی فهمید ازدواج دارم میکنم خیلی مزاحمت ایجاد کرد و پشت سرم هی توی دانشگاه حرف زد ولی بچه ها خودشون دیدن که اون لایق من نبود و مرد زندگی نبود حرفاشو قبول نکردن. ولی کلا تا درسم تموم شه خیلی اذیت می کرد . هی بهم چشم غره می رفت یه بارم تهدید کرد میره با شوهرم صحبت میکنه ابروم رو میبره در صورتی که من خطایی نکرده بودم و به شوهرمم همه چیزو در موردش گفتم. ولی کارشو رسوندم به حراست دانشگاه و اونم خودشو جمع و جور کرد.
خب هر کسى یه اخلاقى داره نمی دونم کدومش درسته اما من انقدر احساسم قویه که اگه بخوام بهش رو بدم بد بخت مى شم. :))) البته کلا وقتى تصمیماى عقلى تو اوج احساس بگیرى یه بززخ واسه خودت میسازى که فقط زمان حلش مى کنه
آدم خیلی مزخرفی بود همه می گفتن مشکل روانی داره
سلام خانوما. وای ندا بردیمون به چه حالو هوایی. چقد دلم برا اون روزا تنگ شده. دیشب برادر زادم اومده بود خونه ما خوابیده بود که از خونه ما بره مدرسه. صبح هممونو بیدار کرده میگه بیدار شین من صبحانه میخوام. مثلا باید برم مدرسه ها. انقدر سر و صدا کرده تا همه بیدار شدن با هم صبحانه خوردیم. انقد از دستش خندیدیم که خدا میدونه
بچه ها من برم ناهار بخورم برگردم
:) مونا رو که دوست داریم فریبا گلی :) مامورای شیر آب رو دوست نداشتیم :) خخخخخخ :))))))))
از مدرسه هم که اومده اول اومده خونه ما یه عالمه حرف زده بعدش رفته. به من میگه عمه یه بچه گریه میکرد لوس. مامانش اومده بود تو کلاس پیشش نشسته بود. من که به مامانم گفتم از فردا خودم میرم مدرسه نباید بیای. مثلا مرد شدما!!!! میگه عمه به خانوم معلممون گفتم یکی از بچه ها که خوبرو بذار کنارم من حوصله ندارم باهاش بحث کنم. بچه ها دعا کنین از پس مدرسه بر بیاد من خیلی نگرانشم. آخه بیش فعاله و قرص مصرف میکنه. خیلی باهوشه ولی بد جوری سر به هواست.
آخه من تو سابقه تحصیلیم مامور شیر آب بود فریبا جون که بچه ها ارادت خاصی بهش داشتن و دارن!!!!!!!!!!!! یعنی خدا وکیلی پست به این مهمی تا حالا تو زندگیتون داشتید؟؟؟ مامور شیر آب میتی کومان
من ناهار نوشه جان کردمو اومدم :)))))))))))
مونا منم چندسال مبصر بودم :)))))))))
مرضیه جونم خوبی دلم برات تنگ شده بود عروس گلی
الهه پنجم دبستان بودم یکی از دختر بچه های فامیلمون که 5 سالش بود فوت کرد. طفلک برقای خونشون میره داداشش که هم سن من بود شمع روشن میکنه بچه میخواسته شمعو بذاره پیش خودش میفته تو دامنش. زمستون بودو لباساش پشمی. خلاصه طفلک تو آتیش سوخت. تا رسوندنش بیمارستان مرد. از قضا بچشون هم اسمو هم فامیلیه من بود. مدرسه داداششم همون مدرسه من بود. یه اعلامیه زده بودن به در مدرسه ما. ناظممون تا میبینه فکر میکنه منم. آخه منو خیلی دوست داشت. منم عاشقش بودم .خانوم بصیری. چقد ناز و خوش اخلاق بود.فکر میکنه من مردم و چقدر گریه کرده بود. همه دوستام تو حیاط مدرسه جمع بودنو گریه میکردن. ما اون موقع داشتیم خونمو میساختیم. خونمون تا مدرسه دور بود بابام میبردم مدرسه. اون روز خواب موندم و دیر رسیدم مدرسه. وقتی رسیدم مدرسه و دیدم دوستام دارن گریه میکنن برام و بعد دیدن که من زندم یه حالی شده بودم. ناظممون انقدر ماچم کرد و نازم کرد. هر وقت یادم میاد مور مور میشه بدنم. خیلی سوتفاهم جالبی بود.
به سلامت فاطمه جونی. زودی بیا دوباره عزیزم :) :-*
مرضیه امضات خیلی قشنگه من خیلی خوشم اومد آفرین به تو که زنانه پای عشقت ایستادی
هههههههههههه ندا از دست تو
ندا من و فاطمه گفتیم :))))))))))))
من یه معلم علوم داشتم توی راهنماییم. خیلی دوستش داشتم. سال آخر راهنمایی گریه کردم که دیگه نمیبینمش. البته چندبار رفتم مدرسه دیدمش
آره فرشته یکسال برای ماروش اسم نوشتن ولی بقیه سالها اسم نداشت بایدمیبردیم دوشنبه ها میاوردیم مدرسه سرزنگ بهداشت استفادهمیکردیم.هرکی نیاوردهبود نمره انضباطش کم میشد
من صبا که با سرویس میرفتم سرویسمون زود میومد، ما 6 تا عقب و 3 تا جلو سوار میشدیم :)))) ما نه تا اولین کسایی بودیم که میرسیدیم مدرسه، بعد یک ساعت مونده بود تا زنگ بخوره و نمیذاشتن بریم تو راهرو یا کلاس، زمستوناش خیلی بد بود، دستام توی اون یک ساعت از زور سرما یخ میزد و قرمز میشد، اما دلشون نمیسوخت بذارن بریم تو بدون صف یا بریم و بعد باز بیایم صف ببندیم لا اقل!!!
آره فرشته درستش کردم
بچه ها من از راهنماییم مامانم معلمم بود. معلم انشا :))))))))))))
چقدر بد بود که نمیذاشتن با دست آب بخوریم، خیلی اذیتمون میکردنا!! :)
حیاط مدرسه
بچه ها من کلاس پنجم مامور شیر اب شدم اونم با کلی التماس به ناظممون
بچه ها من کلاس پنجم مامور شیر اب شدم اونم با کلی التماس به ناظممون خخخخخخ
بازم حیاط مدرسه
دل به دل راه داره ندا گلی . خوبی عزیزم؟ بهتری؟
فدات بشم ندایی.
آخی مرضیه جونم ببین چقدر خوبی که این قدر دوستت داشتن
آخی، چه قشنگ مرضیه جونم :) آفرین به تو که اینطوری پای عشقت هستی دختر، زنانه ی زنانه :)))
ممنونم الهه مهربونم.چشم
خوش به حالت مرضیه تا حالا هیچ کی واسه نبودن من گریه نکرده :((( آخه من همیشه همه جا بودم :))))))))))
مرضیه منم امضاتو دوست میدارم
وای مرضیه جونم، همیشه سلامت باشی عزیزدلم. چقدر بد، طفلی اون دختری که گفتی، طفلی خانوادش!!! ... خب تو مرضیه دوست داشتنی هستی دیگه. ناظمتونو دیگه ندیدی؟
ندایی این چند روز کم بودی ما برات گریه نکردیم ولی ناراحت بودیم نیستی گلممممم
خب خوبه که همیشه کنار همه بودی که ندایی. ندایی تو نظر ندادی براما
آخییییییی طفلک :((((
نه الهه دیگه ندیدمش. اتفاقا خیلی دوست داشتم دوباره ببینمش ولی نشد. اون خانواده بیچاره هم دیگه خدا بهشون دختر نداد. تازگیه عروس گرفتن خانومه میگه میخوام عروسم مثل دخترم برام باشه
تازه تو دو روز پیش همسریت نبودی دیدی بی تو چه حالی شده بود!! یا دو روز همین جا نمیای ببین دخترا ده بار سراغتو میگیرن، کلی دلتنگت میشن، کلی جاتو خالی میکنن که زود تر بیای! ای بابا...
وای مرضیه نگو، فکرشم آدمو آتیش میزنه!
خخخخخخ خیلی بامزه بود فریباجونم
فریباگلی پست ها تکمیل نشد؟
من زیر سن مدرسه بودم البته، مادربزرگ پدربزگامو هیچوقت ندیدم، اون موقع فکر میکردم آدم بزرگا بابا و مامان ندارن، چون ندیده بودم. وقتی شنیدم با تعجب گفتم مگه شما هم بابا و مامان دارید. فکر میکردم فقط بچه ها دارن... اینم از باهوشی من فریبا جونم :)
اخی فریبا گلی. بچه ها معلم سوم دبستان من خیلی بداخلاق بود. طوری که بچه ها جرات نفس کشیدن نداشتن. اگر درسو بلد نبودی با خط کش میزد بچه هارو اونم آهنی. خودکار میذاشت لای انگشت. من ازش متنفر بودم. اون معلم باعث شد از همون موقع من انگشتامو بشگونم و تق تق کنم. از بس استرس میگرفتم از دستش.خدا ازش نگذره که با ما اینجوری میکرد.
من واسه معلم کلاس سوممون هر روز از میوم میبردم. مثلا دو تا نارنگی میبردم، یکیشو میدادم معلممون حتما :) نمیدونم چطوری روم میشد :)
ههههههههه چه بامزه فریباگلی
اینم روباه و زاغ برای مونا خوشگله :))
ما هم کوکب خانوم هم حسنک هم روباه و زاغ همه رو داشتیم
اینم برای تو فرشته گلی که تو راه مدسه بازیگوشی میکردی
بچه ها ما خونمون دقیقا رو به روی مدرسه بود یعنی از پشت بوم خونمون میتونستم حیاط مدرسمونو ببینم. بعد خالم تو همون مدرسه شیفت صبح راهنماییی بود گاهی اوقات واسش از پشت بوم خوراکی پرت میکردم تو حیاط مدرسه :))))))))))
فرشته جونم خدا رحمتش کنه
وای ندا خیلی قشنگ بود :)
نداماحسنک رونداشتیم
مهرهای آفرین و صد آفرین
مرسی نداجونم
ممنون فاطمه جون
ولی ما داشتیم حسنک کجایی
ما هم نداشتیم ندا
فریبااااااااااا من همش 6 ماه با دهه 60 فاصله دارم :(((((((( منم کوکب خانوم رو یادمه
فاطمه جان ما قدیمی هستیم ما واقعا بچه های دیروزیم :))
یادش بخیر ندایی
وای فرشته چقدر بد.خدابیامرزدش.
ندا جون ج دادم عزیزم
حسنک کجایی؟
اون موقع که من کلاس اول بودم یکی از داداشام توی همون مدرسه کلاس پنجم بود برای همین همیشه هوامو داشت کسی خوراکیمو نگیره. یا لی لی که می کشیدم اگر کسی اشغالش می کرد به داداشم می گفتم :))))))
یادش بخیر. یه دوست داشتم اسمش پرستو بود. چند ماه پیش خبردار شدم بی دلیل ایست قلبی کرده و فوت کرده. واقعا آتیش گرفتم. یه بچه 4 یا 5 ماهه هم داشت
همیشه مامانم منو می رسوند توی راه هم من کلی بازی می کردم و برام شعر می خوند.
کتاب کلاس اول
بیشترم اینو می خوند: میرم مدرسه میرم مدرسه/ جیبام پره فندق و پسته
کفشهای تا به تا و وصله دار من کجاست؟ خاطرات خوب و شیرین بهار من کجاست؟ کوچه های خاکی و باهم دویدن هایمان شور و شوق خنده ی بی اختیار من کجاست؟ کاهگل ها عطر دفترهای کاهی داشتند خاک باران خورده ی ایل و تبار من کجاست؟ کو دبستان؟ کو کلاس درس؟ کو آن نیمکت؟ همکلاسی همیشه در کنار من کجاست؟ باغ سرسبز الفبا را چرا گم کرده ام؟ سطر سطر سیب های " آب" دار من کجاست؟ آتش پیراهنت مانده ست در من سالها ریزعلی! تنهای تنهایم قطار من کجاست؟ مانده جای ترکه اش بر روی دستم ، کو خودش؟ درس سارا ، درس شیرین انار من کجاست؟ رفت آن روباه مکار و پنیرم را ربود زاغ خوش آواز روی شاخسار من کجاست؟ پس چه کس خط میزند مشق شبم را بعد از این؟ پای تخته مهربان آموزگار من کجاست؟ ثلث اول آشنایی ، ثلث دوم دوستی ثلث سوم دستخط یادگار من کجاست؟ باز هم پاییز شد بابای پیر مدرسه! خش خش برگ درختان چنار من کجاست؟ کاش میشد باز هم برگشت تا آن روزها خسته ام دلهای سنگی! روزگار من کجاست؟
ایول مونا جون پس تو دلداری میدادیشون.عجب دختر ماهی بودی از بچگیت چرا الان یکی بیا دلداریت بده؟ چیزی شده؟
میخونم ندا جان ج میدم
فریباجون اسم فامیلی معلم کلاس اول من خانوم کمردی بود. خیلی مهربون بودش
من الان برات چند تا شعر مهر ماهی میذارم تا بره تو موضوعات داغتون
بچه ها چون خجالت میکشیدن حرف بزنن آروم حرف میزدن اونم برای اینکه بچه ها بخندن گوشش رو از معنقه میداد بیرون :))))))))))
مونا خیلی شیطون بودیاااااا خخخخخخخخخخ
من روز اول مدرسه گریه نکردم، اما همون روزای اول مدرسه تعطیل شد و نیومدن دنبالم، هنوزم سرویسا راه نیوفتاده بود. هی یکی یکی بچه ها رفتن، من موندمو ترسیدم که کسی نیاد دنبالم چی میشه، راهو بلد نیستم، تنهایی خیلی ترسیدمو گریم گرفت، اما به زور جلوی اشکامو میگرفتم...
فریبا گلی اینم اون خطهای کج و کوله که دوستشون نداشتی
مرسی نداجونیییییییییییی
آخیییییییییییییییی الهه جونم
یادش بخیر
فریبا جون درس هاى ما هم کوکب خانوم و تصمیم کبرى بودا!!!
سلام ندا جونم. کجایی عزیزم، من نیستم، تو هم نیستی، انگار دو هفتست ندیدمت :) :-* نیستی جات خیلی خالی میشه عزیزم... دلمون تنگ میشه زود زود...
فریبا این دفتر نقاشی های فیلی رو یادته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
غیبت هفتادیا رو نکنید..... ما هم چوپان دروغگو داشتیم. :/
مرسی ندا جان. ما همیشه پای ثابت مشقامون رونویسی از درس بود بعد ما جلو جلو میرفتیم درسارو نگاه میکردم صفحاتشو میشمردیم که ببینیم کدوم درس بیشتره؟
مرسی الهه جونم اینترنتم چند روز قطع بود با گوشی میومدم یکم سختم بود. منم دلم برات یه عالمه تنگ شده
اینم یکی از اون گریه کناش
اینو ببینید چه خوشگلـــــــــــــــــــــه ای جوووووووووووووووووووووووونم
الهی بگردم الهه مهربونم
سال 93
روباه وزاغ روداشتیم کلاس دوم بود یادمه چون سر اون درس منو بردن از طرف مدرسه ورزشگاه که عضو والیبالم بکنن.یعنی وقتی برگشتمدیدم آخرای درسه.کوکب خانمم داشتیم وکلی خاطره ازش داریم.مامانا اومدن مدرسه و موقع این درس هرکدومشون یه غذایی پخته بودوسفره انداختیم وسوروسات وباحال.ریز علی رو هم داشتیم
بابا آمد. بابا با اسب آمد.
امروز پسر خواهر منم کلاس اولى بود من بردمش مدرسه ولى طفلک از استرس تا صبح نخوابید اما خدارو شکر گریه نکرد کلى هم شاد بود
مونا منم دقیقا همین کارو می کردم
مونا من از مشق نوشتن نفرت داشتم همیشه دستام درد میکرد و خیلی کند مینوشتم از ساعتی که میومدم خونه داشتم مینوشتم تا زمانی که داشتم میرفتم مدرسه:((((((((((((((((((
ندا دفتر فیلی منم داشتم.
یادش بخیر وقتی حروف اسممون رو کامل یاد می گرفتیم و میتونستیم اسم خودمون رو بنویسیم باید شیرینی می بردیم مدرسه
من اسمم آخرش ه داشت آخرای سال تحصیلی تونستم شیرینی ببرم
معلم کلاس اولمون برای بچه ها موکت پهن میکرد جلوی تخته که هر کی میخواد اونجا بشینه و مشق بنویسه و تخته رو ببینه :)
وای این دفترفیلی هاروهم یادمه.ماتوی این دفترا کلاژ درست میکردیم.یادصف بستن توی حیاط مدرسه بخیر.....مامدرسه مونخیلی باحال بود توی حیاط راهنمایی فضای سبزگرد درست کرده بودن چمن کاری بود ووسطش یه بیدمجنون که برگاش تاپایین اومده بود و دوراین فضای سبز گلکاری های واقعاقشنگ.زیربیدمجنونه هم چندتاخرگوش ولاک پشت بود.آخه سمت پسرونه مدرسمون یه باغ وحش داشتیم.خیلی باحال وباصفابود
نمیدونم کدوم درس بود مامانا آش درشت می کردن
من انقد مدادو تو دستم فشار میدادم که هنوزم انگشت وسطیم کنارش ورم کرده س
فریبا این صفحه رو یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چقدر زیاد بهمون مشق و تکلیف میدادن، الان فکر کنم اینطوری نیست. منم همش داشتم تکلیف انجام میدادم تو خونه!!!
من برای صف بستن همیشه باید آخر می ایستادم چون قدم از همه بلندتر بود :))))))))))))
بچه ها یادتونه باید دست خطمون خوب بود که میذاشتن به جای مداد با خودکار بنویسیم
فریبا جون فقط اون معلم کلاس اول اینطوری بود :) سر کلاس مقنعه هامونو بر میداشتیم، خودشم در رو میبست و مقنعشو بر میداشت :)
.
هروقتم گشنمون شد اجازه داشتیم خوراکی بخوریم :)
من فقط معلم دوم دبستانم بداخلاق بود یه بارم دفتر مشقم رو پاره کرد. بعدش اومدم خونه خیلی گریه کردم
من کلاس دوم دبستان که بودم سرکلاس فلوراید آوردن پخش کردن 5 تا5 تا میفرستادن بیرون برن فلوراید بزنن.من با دسته اول رفتم بیرون با دسته آخراومدم تو.معلممون فهمید منوازکلاس بیرون کردتاآخرزنگ پشت در کلاس نشستم.ولی من ازهیچکدوم ازمعلمامون ومدیروناظم ازاول تا آخرنمیترسیدم...خیلی جلوشون غرور داشتم.باهمشونم شوخی میکردم تاگرم بشن باهام حتی بابداخلاق ترینشون.
الهه چه مدرن بودید شماها. مطمئنی بچه دیروزی؟؟ :)))))))))) خخخخخخخخخخخ
ندا این عکسایی که میذاری رو ما هم همشو داشتیم :)
فریبا جونم من هیچکدومشونو نداشتم :((((((((((((((((((((((((( منم خیلی عقده ای شدم تو این چیزا :(((((((((((((((((((((((((((
دوستان بهترین دوران زندگى من دانشجویی بود. دوسال اراک بودم دو سال شمال!! فوق العاده بووووود!
فاطمه ما باید فلوراید رو دوباره میدادیم به معلم بهداشتمون. روی هر کدوم اسممون بود. من یه بار ندادم با خودم آوردم :)))))))))
فرشته اون معلم خاص بود، ما از هر کلاسی دو تا داشتیم تو دبستانمون، دو تا اول، دو تا دوم، الی آخر. بین دو تا معلم کلاس اول مدرسمون فقط خانم کیانی اینطوری بود، خیلی خوب بود :))
بچه ها من همیشه برای تولدم از همه لوازم تحریرای لوکس می گرفتم :)))))) چون تولدم نزدیک مهر بودش. جامدادی تا حالا مامانم برام نگرفته بود. انواع مدلا رو کادو می گرفتم :)))))))))))) هنوزم همشو دارم
فریبا این فاطمه و فرشته چی میگنننننننننننننننننننننننننن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فلوراااااااااااااااااااااید چیـــــــــــــــــــه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من دست خطم خیلی خوب بود همیشه رتبه میاوردم توی استان.یکبارم توی داستان نویسی کشوری شدم.توی سرود هم کشوری شدیم.نقاشیمم خیلی خوب بود.همیشه کناردست دبیر هنربودم وباید به بقیه بچه ها نقاشی یادمیدادم.سال های بعدشم ازدفتر میخواستنمو نقاشی و طراحی کارای اداره و مدرسه رو براون باید انجام میدادم.بی جیره و مواجب(مفتی)
صبا منم دوساله کاردانیم رو خیلی دوست داشتم اما توی کارشناسیم اتفاقاتی افتاد که اصلا دلم نمیخواد برگردم بهش
آخر سال که درس آخر بود، که سپاسگزاری میکرد از یک سال که یاد گرفتیم و خدافظی و این چیزا تو کتاب فارسیمون، اون روز همه بچه ها اشک میریختن، منم تمام صورتم اشک بود، اونقدر کلاس اولمونو دوست داشتیم و معلممونو...
منم همیشه کارای خودمو خودم کردم بدون مامانم میرفتم مدرسه از همون اول اما خواهر اولینم نه مامانم واسش تموم کارای دانشگاشو انجام داد خواهرم فقط رفت درس خوند اونم پیام نور اما من تموم کارای دانشگامم با خودم بود حتی واس ثبت نام که همه ماماناشونو آوردن من تنهای تنها خودم رفتم با اینکه سراسری قبول شده بودم من کلا دختر مستقلی بودم از همون اول:))))))))))))))))
غد هم بودم وقتی میگم مرغ یه پا داره یعنی واقعا یه پا داره دیگه چون یه پای دیگشو برده بود بالا:))))
فریبا منم دبستان بودم چادر خیلی دوست داشتم
فرشته جون ایشالا خدا برای هم نگهتون داره عزیزم ... ایشالا مامانتم عمر با عزت و طولانی در کنار شما عزیزانش داشته باشه ... مامان منم از هیچ کاری تا الان برام دریغ نکرده هم مادر بوده هم پدر ... ولی بعضی وقتا یاد یسری مسائل که میشم اتیش میگیره دلم
چندتا از فامیلمون نتونستن عروسی بیان تعریفش رو که شنیدن میگن حسرت می خوریم نتونستیم عروسیت بیایم
منم مشکلات زیاد داشتم نگار. پدرمو 7 سالگی از دست دادم و چند سالی زندگیه خیلی سختی داشتیم ولی شکر خدا بعد از یه مدت زندگیمون روی روال افتاد طوری که کل فامیل حسرت زندگیمون رو داشتن. مامانم عروسی ای 8 سال پیش واسه داداشم گرفت که مثلش توی فامیل نبود. جهیزیه ای به من داد که عموم که پولش از پارو بالا میره میگه من خودمو بکشم هم نمیتونم این جهاز رو به دخترام بدم. مامانم نامزدی برام گرفت مطابق عروسی که همه فکر کردن با وجود این نامزدی عروسی دیگه ما نمیگیریم. ولی شوهرمم عروسی ای گرفت که بتونه جبران اون نامزدی رو بکنه همه میگن عروسیه فرشته تک بود توی فامیل.
منم خیلی چادر دوست داشتم مخصوصا کلاس پنجم که بودیم یه اکیپ شده بودیم که تازه داشتیم وارد سن بلوغ میشدیم اون سال هممون چادری بودیم منم تابع گروه مثل همیشه :))))))
به به چه خواهر دلسوزی بودی فریبا کباب کردی بچه رو :)))))))
از همه بزرگتری فریباجون؟
وای فریبا جون خیلی عالی بود
من اصلا بچه که بودم زیاد بچگی نکردم همیشه همه بهم میگن تو چند سال بزرگتر از سنتی همه کارام هم رفتارام زمان بچگی منم تو زندگی خانوادگی تنش زیاد داشتیم و من با تمام وجود همه این مشکلات رو حس میکردم یعنی از همون 5 6 سالگی
من و شوهرم هنوزم بچه ایم نگار. :)))))))))))) بچه ها در جریان کارای ما دوتا نی نی هستن :))))))
خخخخخخخ فریبا خیلی بانمک بود
من بس که شرو شیطون بودم روز اول کلاس اولم مامانم فکر میکرد من احتیاج به همراه ندارم منو تنها فرستاد مدرسه :(( اصلا فکر نکرد که این دختر درسته اندازه ده پسر از پس خودش برمیاد ولی هنوز احتیاج به حامی داره ... هیچی دیگه تنهایی تا مدرسه گز کردم تا حالا هم هزاربار بروش اوردم هر دفعه میگه : اخه تو از اول خیلی مستقل بودی فکر میکردم نیازی به من نیست .... ببین فک و فامیله داریم ؟؟؟
البته بگما تقریبا هر روز یواشکی یه جوری که نفهمم میومد مدرسه ببینه چی کار میکنم و درسم چطوره و کیارو اذیت کردم و کیا منو اذیت کردن و خلاصه ازین چیزا و اینکه همیشه آمار کارای منو تو مدرسه داشت
فقط هر وقت دکتر میرفتم مامانم همراهم بود
الی خانوم خیلی نگران نباش منم روز اول بدون مامانم رفتم مدرسه من همیشه بدون مامانم بدون تو دوران تحصیل
داستان کوتاه : آغوش و درد آمپول . یادم می یاد وقتی پسرم ۳ ،۴ ساله بود باید هر چند یکبار برای زدن واکسن به درمانگاه می رفتیم. طبیعتا مثل خیلی از بچه های کوچک پسرم دل خوشی از آمپول زدن نداشت و همیشه در موقع آمپول زدن اشکش روان بود. یکبار که مسئولیت بردن پسرم به درمانگاه توسط همسرم به من سپرده شده بود. داشتم فکر می کردم که چگونه می توانم به پسرم یاد بدم که بر ترس و درد ناشی از سوزن غلبه کند. تصمیم گرفتم با تجربه ای که از دوران بچه گی خودم داشتم حداقل بهتر از والدینم عمل کنم: یادم میآد وقتی بچه بودم از آمپول خیلی می ترسیدم و دلداری های مادرم نه تنها کمکی به من نمی کرد بلکه بیشتر من را رنج می داد. چون ایشان مرتبا برای اینکه به من روحیه بده تکرار می کرد ” آمپول اصلا درد نداره…!” و وقتی من درد را حس می کردم یادم میآد که خیلی عصبانی می شدم چون احساس می کردم ناراحتی من برای مادرم مهم نیست و فقط می خواد منو گول بزنه…. هر چند که مادرم چنین نیتی نداشت. و این باعث می شد که ترس من از سوزن تا مدتها ادامه پیدا کنه… خلاصه حالا می خواستم در این موقعیت توانایی خودم رو در تربیت بچه خودم امتحان کنم و به پسرم یاد بدم که چطور تحمل خودش رو بالا ببره! بنابراین بهش توضیح دادم که الان داریم به درمانگاه می رویم و قراره که یک یا دو آمپول بهش بزنند… حالت نگرانی و دلهره را می شد در چهره پسرم دید در ادامه توضیح دادم که این تجربه دردناکی خواهد بود. پسرم پرسید که ” بابا سوزن خیلی درد داره؟” در جواب گفتم “بله درد داره، خیلی هم داره! ولی خیلی خیلی زود هم دردش تمام میشه” و برای اینکه لحظه ای بودن “درد” و اون هم دردی که از نوع حس لامسه هست رو براش ملموس کنم چند بار بطور خیلی سریع ولی ملایم روی بازوش با دست ضربه زدم و گفتم اینطوری.. درست مثل وقتی که با هم شمشیر بازی می کنیم و شمشیر به دستت می خوره.. پسرم شخصیت های فیلم “جنگ ستارگان” را خیلی دوست داره و گاه گاه مانند قهرمانان داستان با هم با شمشیربازی می کردیم.( با شمشیرهای نرم پلاستیکی که تقلیدی از شمشیرهای لیزری داستان است) پسرم لبخندی زد وچیزی نگفت. فهمیدم که احساس حماسی و هیجان را به او منتقل کرده ام. حالا او دیگر حتما تصویر آشناتری را در ذهن مجسم می کرد که با تجربیات گذشته همخوانی و مانند یکی بازی شیرین بود. به هر حال وقتی به درمانگاه رسیدیم و نوبت ما برای واکسن رسید خودم را آماده می کردم که ببینم چاره اندیشی من آیا کمکی برای بالا بردن تحمل پسر کرده یا نه ؟ وقتی پرستار سوزن را به بازوی پسرم زد، چهره پسرم در هم رفت و شروع به گریه کردن کرد. درست در همین لحظه پسرم رو در بغل گرفتم و محکم به سینه ام چسباندم. همسرم زمانی که هنوز پسرم بدنیا نیامده بود دائم کتابهای روانشناسی تربیتی کودک را زیر و رو می کرد. در یکی از این کتاب ها خوانده بود که محکم بغل کردن بچه ها در زمانی که دچار درد و ناراحتی و عدم امنیت هستند بیشترین حالت امنیت و آرمش را به بچه ها می دهد. زیرا در زمان تولد آغوش والدین مخصوصا مادر اولین مکانی است که کودک خود را در امنیت احساس می کند. وقتی که پسرم را بغل کردم با خود فکر کردم که تمهیدات من زیاد فاید نداشته و حالا هم باید یک ۵، ۶ دقیقه ای صبر کنم تا پسر گریه اش تمام بشه، همین که این فکر به ذهنم رسید با کمال تعجب پسرم گریه اش را قطع کرد و کاملا آرام شد. یعنی گریه اش ۴ یا ۵ ثانیه طول نکشید!! واین آخرین گریه (آمپولی) پسرم بود. هیچوقت دیگر خبری از گریه کردن در موقع آمپول زدن نبود. از این بعد به آرامی به سوزن نگاه می کرد و ابراز ناراحتی نمی کرد. همان لحظه به قدرت در آغوش کشیدن ایمان آوردم. و فهمیدم یک اظهار محبت کوچک چه مقدار تاثیر در روحیه افراد می تواند داشته باشد. فهمیدم که این درد و رنج نیست که ما ناراحت می کند بلکه احساس عدم امنیت است که باعث تسلیم شدن ما در مقابل درد می شود. ما انسان ها شدیدا محتاج محبت کردن و محبت دیدن هستیم. همیشه باید آگاهیمان را در این مورد حفظ کنیم. باید بخاطر داشته باشیم که گاهی سخنی نرم و ملایم، فکری دوستانه، محبتی خالصانه بسیار نیرومندتر از آن است که در تصور ما بگنجد. پس بهتر است قدر این ابزار کارا را بدانیم و از آنها استفاده کنیم.
اره فربا. منم تو دوران دبیرستانم خیلی کتاباشو میخوندم ولی بعدش دیگه نمیشه. وقتشو ندارم.مجله موفقیت میگرفتم فقط برای دکتر حلت و انتونی رابینز.
انتونی رابینز خیلی خیلی خوب مینویسه در مورد مباحث روانشناسی
سلام بچه ها...اینم عکس عروسکم که 14 سال پیش داداش جونم داغونش کرد...البته فدای سرش من عاشق داداش جونیم...
من نه بچگیمو دوست دارم و نه چیزی از اون موقع ها...کلا زیاد عروسک نداشتم ...شاید کلا 2 تا..نمی دونم یادم نیست
البته موهاش طلایی براق بود وچتریاش روصورتش...اون زمان سالاری بودواسه خودش@@@@
سلام من همه عروسکام از شن 9 سالگی تا 16 سالگی ک ه هنوزم عروسک میخریدم رو دارم همه هم خونه مامانمه. قبل از 9 سالگی هم هر چی عروسک داشتم توسط دو برادر گرانمی خراب میشد. یکی از عروسکامو که دهنشو با چاقو پاره کرده بودن و توش مواد غذایی میریختن. به اصطلاح بهش غذا میدادن. ولی بقیه رو همه رو دارم. فکر کنم به 15 تا برسه تعدادشون. هر وقت رفتم خونه مامانم و مامانم اجازه داد از انبار بیارم عکسشونو میگیرمو میذارم.
سلام
من یه میمون داشتم پشمی بود.یه دم بلند داشت
آغا من عاشقش بودم ب همه فامیلا گفتم این میمون سخن گوس.
تت تاثیر عروسک دارا سارا بودم.نخندین بم.
سلام اتی عزیزم
مرسی ک اومدی
مهدیه جون مرسی ک قولشو بهم دادی.من خودم خیلی دوس دارم ک ببینم عروسکارو
کلن عروسکای بچگی باحالن و پر خاطره
.
.
عاخی
غزل جون اگه تو عکسای قدیمی پیداش کردی عکسشو بده ببینیم
من عکسهای خیلی کمی از کودکی و نوجوانی ام دارم، تقریبا از قبل از 25 سالگی ام عکس خیلی کم دارم چون یکبار که خیلی افسرده بودم، تو روزایی که حال مامانم خیلی بد بود و همه ی ما غصه دار بودیم، تمام عکسها و فیلم های مربوط به گذشته ام رو از بین بردم! الان از بچه ام خیلی کم عکس دارم که دیگه توش عکس اسباب بازی ها و عروسک هام نیست :(
ولی خوب یادمه یک عروسک داشتم مامان و بابام از مکه برام آورده بودن وقتی پنج سالم بود. لباس عروس داشت و روی شکمش یک دکمه داشت که وقتی فشار می دادیم یک شعر می خوند به انگلیسی و الان هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی می خوند. البته شعرش یادمه اما نه شعر واقعی اش بکه اونی که من فکر می کردم می خونه و خب طبعا چون هیچ کس تو خونه ی ما انگلیسی بلد نبود هیچ کس هم درستش رو متوجه شد که درستش رو یادم بده و من اون چیزی که می شنیدم رو حفظ کردم! الان هرچی با خودم تکرارش می کنم که شاید بفهمم اصل شعر چی بوده هیچی یادم نمی یاد خخخخخخخ فقط یادمه اولش شعرش می گفت: مامی مامی...
خیلی این عروسک رو دوست داشتم و تا همون سن 25 سالگی داشتمش و در همون عملیات تخریب گذشته، اون رو هم انداختم دور :(((((((((((((( من عروسکم رو می خوااااااااااااااااااااااام ;)
عزیزمی رها
من جونم بهشون بستس
همرو دارم
شب عکس میذارم
من یه عروسک داشتم که خیلی دوسش داشتم...امایه روزتلخ که ازمدرسه برگشتم دیدم برادرکوچکترم دست وپاهاشوکنده بود وتمام صورتشوخودکاری کرده بود...خیلی گریه کردم وتایه هفته باهرنوع ماده ی شوینده ای که دردسترس بودصورتشوشستم ولی پاک نشد...عروسکم وقتی درازش میکردی گریه میکردووقتی بلندش میکردی میخندید...ولی الان زیادناراحت نیستم...یه عروسک نوزادخوشگلم دارم وچون ترسیدم ازخراب شدنش توچمدون مخفیش کردم تابعدببرمش خونه خودم...دردسترس نیست که بهتون نشون بدم....
تا دلتون بخواد شوهرم از بچگیاش عروسک و اسباب بازی داری:)
اما من هیچی:(
فقط ی عالمه عکس از بچگی دارم
خوب شادی جون بذار عکساشو
*********************** موضوع قرار شبانه*************************
قرار شبانه روزهای چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه 10-11-12 تیر ماه
از بچگیاتون عروسکی دارین؟
همسرتون چطور؟
میشه عکس عروسک بچگیاتونو بذارین؟ من خیلی مشتاقم!
یادتون نره اینا همه خاطرات خوش ما هستن.
همه ی روزای شیرینه زندگی.
در مورد عروسکاتون و بازیاتون حرف بزنید!
خـدا همیشه هست.همممممیشه
عاشق باشید
امروز یه مقدار برقصید
.
خـدا عشقاتونو نگه داره
.
.
.
عزیزای من اینجوری شـــــــاد باشید
دنیا واقعن دو روزه!
امیدوارم عاشق باشید
از ته دل بخندید
از خدا دور نباشید
و زندگی کنید!
.