تا اینکه اواخر آشناییمون فهمیدم بعضی از کاراش برام قابل هضم نیست. رفتارای اجتماعیشو نمی پسندیدم، از کوچیکترین موضوع که سلام کردن بود تا خیلی چیزای دیگه. زود عصبانی میشد. وقتی باهاش صحبت منطقی داشتم و از موضوعی ناراحت میشدم و به روش می آوردم اون اصلا به حرفای من گوش نمیداد. سعی نمی کرد که مشکل منو حل کنه یا اینکه آرومم کنه. خودش ناراحت میشد و میگفت یاد مشکلات خودم میفتم (مشکلاتی که از نبود پدرش بهش وارد شد) و من از این موضوع عصبانی میشدم و جواب تلفناشو نمیدادم و اون هم منو تهدید میکرد یا تماس میگرفت خونه مون و من مجبور میشدم که جوابشو بدم و باهاش راه بیام تا مبادا خانوادم متوجه بشن. شاید بخاطر همین ترس همیشه تسلیمش میشدم و طوری بود که اصلا دیگه راه پس نداشتم. تا اینکه اومد خواستگاری ...
خانواده من قبولش نداشتن به این دلیل که اون شغلی نداشت. تک پسر بود و پدر نداشت و مسئول مادرش بود و اینکه تو روستا زندگی میکرد و... ولی نمیدونم که چطور شد علی رغم این همه مخالفت، خانوادم تسلیم من شدن و بالاخره ما با هم عقد کردیم. تو دوران رفاقتمون شاید فکر میکردم چون پدرش فوت کرده میفهمه زن چیه زندگی چیه و مسئولیت پذیره ولی بعد از عقد فهمیدم همه اینها عکسه! بر طبق مطالبی که گذاشتین رو سایت این خصوصیات زیرو داره که قاعدتا نباید باهاش ازدواج می کردم:
- افرادی که به سرعت و شدت خشمگین میشوند.
- افرادی که مسئولیت زندگی خود را به دوش نمیگیرند. (عبارتهای مثل؛ مامانم، بابام اینو گفت، اون گفت، من نمیخواستم، تقصیر او بود، از دیالوگهای این افراد است)
- افرادی که دیگران را کنترل میکنند.
- افرادی که کودک ماندهاند و بالغ آنها شکل نگرفته. (یعنی هنوز دقیقاً مثل یک بچه پنجساله عمل میکنند و با رفتارهای کودکانه به هدفهایشان میرسند: لوس کردن خود، قهر کردن)
- افرادی که عواطف و احساسات خود را بیان نمیکنند.
- افرادی که خانواده آزاردهنده دارند و نمیتوانند در مقابل آزار آن ها از همسر خود حمایت کنند.
الان که فکر می کنم اون واقعاً هیچ چیز مثبتی نداره که من به اون امید داشته باشم. نه خودش آدم منطقی ای هست، نه رفتار خوبی داره، نه آداب معاشرت میدونه، نه خانواده خوبی داره (مادرش تو این مدت نامزدی حتی یک بار بهم زنگ نزد اگه من 2ماه هم نرم خونشون یه بار بهم زنگ نمیزنه که دعوتم کنه .البته یکی دوباری زنگ زد اونم به اصرار نامزدم)، نه شغل خوبی داره، نه من واسش خیلی مهمم، نه مسئولیت پذیره، نه کادوی تولد درست حسابی واسم میگیره، نه به فکرمه، نه ابراز احساسات خوبی داره، نه خرج میکنه، نه بهم پول میده (تا من بهش نگم بریم بازار اصلاًً بهم نمیگه و تا ازش یه چیز میخوام بهم میگه خودت پولشو میدی؟).
اون فکر می کنه چون هنوز نامزدیم نباید اصلاً خرجمو بکشه ولی من اینو قبول ندارم. نه تنها من، دین هم همینو میگه که از زمانی که عقدش شدم یعنی من همسرشم و باید مسئولیت و خرج منو به دوش بکشه. تو این دوران شاید بزرگ ترین کادویی که واسم گرفت پولش 40 هزار تومن بوده و فقط هم یه بار بوده. من انتظار ندارم همیشه واسم اینکارو بکنه ولی سال اول نامزدیم ازش یه چیزی خواستم ولی اون در طول این سه سال نتونست این کارو بکنه و واقعا واسم عذاب دهنده است.
این موضوع طوریه که همه خانواده فهمیدن و مخصوصاً پدرو مادرم که این رفتاراشو می بینن خیلی ناراحت میشن و بهم میگن و من هم نمیتونم تحمل کنم و عصبانی میشم و روی اون خالی میکنم. خلاصه اینکه تیرماه امسال با همفکری خانوادم تصمیم به جدایی گرفتم ولی بازم میترسیدم از اینکه اون آبروریزی کنه چون مطمئنم اون هیچوقت نمیتونه ترکم کنه به قول خودش نمیتونه ازم بی خبر باشه یا اینکه من با کسی دیگه باشم. خانوادشون اومدن خونم و خیلی اصرار کردن و قول دادن که دیگه رفتارای قبلشو نداشته باشه و دوباره دست و دلم لرزید به حرفاش اعتماد کردم و رفتیم پیش مشاور و مشاور نظرش این بود که باید ادامه بدیم ولی زیر نظر ایشون ولی نامزدم دیگه حرفی از مشاور نزد و دیگه نرفتیم و الان دوباره همون کارها رو انجام میده. دوباره واسم غیر قابل تحمل شده و نمیدونم چیکار کنم. از یه طرف خودم نمیتونم تحملش کنم و میترسم باهاش عروسی کنم، از یه طرف از بعد از طلاق میترسم، از یه طرفم میدونم که اون هیچوقت طلاقم نمیده و میخواد که باهام باشه و حالا نمیدونم چیکار کنم...
1- ادامه زندگی شما، هر چی که باشه، همین حالا و با اتفاقاتی که افتاده، یک مساله باید برای شما روشن شده باشه: این الگوی ارتباطی که شما و همسرتون هم از اونجا شروع کردین، غلط ترین شکل ارتباط و بدترین نقطه شروعه. این به قول خودتون رفاقت از راه دور و شناخت «تلفنی» که به دنبالش ارتباط عاطفی ایجاد می کنه، شبیه یک مردابه. هرچی بیشتر بمونین بیشتر فرو میرین و بالاخره شما رو به جایی می رسونه که چشمتون دیگه چیزیو جز خوبی طرف مقابل نمی بینه و حتی وقتی خودتون هم می دونین اشکالی تو کار هست و خانواده تون هم مخالفت می کنن، باز هم نمیتونین تصمیم درستو بگیرین. این نوع آشنایی، وقتی بی اینکه همراه توسعه شناخت از طرف مقابل باشه، فقط ارتباط احساسی رو توسعه میده، هرگز الگوی خوبی برای شروع زندگی مشترک نیست. وقتی خانواده یا جامعه یا هر چیز دیگه ای مانع یه ارتباط منطقی و یه ارتباط رسمی برای شناخت بیشتر طرفین از همدیگه است، بهتر اینه که هیچ نوع ارتباطی نباشه، نه اینکه یه رابطه پنهانی، فقط برای ما تصورات و خیال پردازی هایی رو ایجاد کنه که خلاصی از اون نه برای ما ممکن باشه نه طرف مقابلمون. دونستن این نکته برای شما، شاید تو زندگی آینده خودتون و حداقل اطرافیان یا حتی بچه های خودتون، فوق العاده مهمه. این تجربه زندگی شماست و باید از اون استفاده کنین، نه که خدانکرده، باز هم بخواین تکرارش کنین.
2- صحبت های شما طوریه که گویا هیچ نکته مثبتی تو شخصیت همسرتون وجود نداره. حتما این طور نیست. البته شما همون طور که قبلا، هیچ ویژگی منفی ای به چشمتون نمی اومده، حالا از اون طرف بام افتادین و هیچ نکته مثبتی به چشمتون نمیاد. از اون برخورد دفعه قبل درس بگیرین و باز دنیا رو سیاه و سفید نبینین. به نظرم شما باید درباره اصل ازدواج (فارغ از موقعیتی که توش هستین) بیشتر فکر کنین. می خوام حتی فراتر برم و ازتون بپرسم شما درباره آینده خودتون چه تصوری دارین؟ آیا می خواین کار کنین؟ ادامه تحصیل بدین؟ می خواین ازدواج کنین و بچه دار بشین و همه زندگیتون تو خانواده خلاصه بشه؟ می خواین همیشه از نظر مالی وابسته به یه مرد دیگه باشین؟ این وابستگی آیا شما رو همیشه آسیب پذیر نمی کنه؟ به این ها و خیلی مسائل دیگه باید فکر کنین.
3- بهترین کار تو موقعیتی که هستین اینه که برگردین و به همون توصیه مشاور عمل کنین. ولی نه از سر سیری و فقط برای رفع تکلیف. شما تا مدتها باید زیر نظر مشاور باشین و فقط در این صورته که می تونین زندگیتونو درست بسازین و از این بحران بیرون بیاین. باید به هرنحو که شده همسرتونو راضی کنین که پیش مشاور بیاد و ادامه بده. اگر این کارو نمی کنه و نمی تونین راضیش کنین، به نظرم معناش بن بست زندگیه و همسرتون هم باید اینو بفهمه. یعنی معنی نداره ایشون به شما بگه بدون شما نمی تونه زندگی کنه ولی حاضر نیست باهاتون بیاد مشاوره!
نکته آخر اینکه تو این مدت حتماً محدوده ارتباط با همسرتونو مشخص کنین و تا حل شدن مسائل، زندگی مشترکو شروع نکنین. این توصیه که «حالا برین سر زندگیتون و همه چی یواش یواش درست میشه» که ممکنه از هر کس بشنوین، اشتباه محضه.
منم 3 سالی عقد کردم و شرایطم مثل شما بود و هرکاری برای نجات زندگیم انجام دادم و در اخر افسردگی شدید گرفتم الانم تحت درمانم و دارم جدا میشم و حالم خوبه چون حداقل الان به اینده امیدوارم. دوست خوبم اگر از الان پایه زندگیت خراب تا اخرش همینه جز از بین بردن خودت چیز دیگه ای نیست. منم میگفتم اگر من جدا شم پسر خودشو میکشه ولی الان رفته زن گرفته پس عزیزم به فکر خودت و اینده ات باش.عمرتو از دست نده زود تصمیم بگیر دوستم.