سفری که همه چیز را تغییر داد
راستش زیاد به فکر ازدواج نبودم و چون سرکار میرفتم و از سویی درس هم میخواندم پیش خودم گفته بودم انشاالله وقتی درسم تمام شد به ازدواج فکر میکنم.
در کل زندگی بر وفق مراد میگذشت تا اینکه یک روز قرار شد برای خرید تلویزیون ال.سی.دی با دوستانم به بوکان برویم. خیلی زود برای اجرا کردن این تصمیم راه افتادیم، برای رفتن به بوکان قرار شد از تبریز هم که رد میشویم به خانه مادربزرگ یکی از دوستان که همراه ما هم بود سری بزنیم.
راستش تا آن زمان تبریز نرفته بودم و دوست داشتم این شهر را ببینم بنابراین قبول کردم.
دمدمای صبح بود که و به خانه مادربزرگ دوستم رسیدیم. خیلی آدمهای خون گرمی بودند آنقدر خوش گذشت که یک روز ما 3روز شد!
در این مدت دایی دوستم به نام سلمان خیلی به ما می رسید و با ما به بوکان آمد. آنقدر با او احساس صمیمت میکردم که بعد از یکی دو روز من هم او را دایی صدا میزدم.
بالاخره تلویزیون را خریدیم و برگشتیم ... بعد از مدتی به دوستم گفتم «شما خانواده خوبی هستید و خیلی دوست دارم باهاتون فامیل بشم و به شوخی گفتم که احیانا خاله ای نداری؟»
اولش ناراحت شد ولی بعدش گفت که چرا یکی از خالههام تازه درسش تموم شده، اگر واقعا قصدت ازدواج است، میتوانم عکسش را نشانت بدهم ... راستش این را میتوان سرآغاز یک اتفاق خیلی خوب به حساب آورد.
###
وقتی مهرش به دلم افتاد
چند ماهی گذشت تا اینکه بازهم بطور اتفاقی تصمیم گرفتیم همراه با خانواده به بانه سفر کنیم، وقتی به زنجان رسیدیم پیشنهاد دادم که سری هم به تبریز بزنیم. دلم برای این شهر تنگ شده بود.
خلاصه با موافقت خانواده راه را به سمت تبریز کج کردیم. پس از چند ساعت گردش در تبریز به جلفا رفتیم و شب را در یکی از هتلها ماندیم، آنجا بخاطر ادب به آقا سلمان زنگ زدم و او هم خیلی ناراحت شد که چرا خانه آنها نرفتیم... روز بعد ما را به یکی از شهرهای کوچک و قدیمی و در عین حال بسیار سرسبز و زیبای جلفا دعوت کرد، مثل بار قبل با استقبال گرم اهل منزل مواجه شدیم. نیم ساعتی از رسیدن ما نگذشته بود که دختر قد بلندی وارد شد تا بساط سفره را پهن کند.
به قول معروف هنگ کرده بودم و ناخواسته چشم از او برنمیداشتم، این همان کسی بود که در تصوراتم داشتم، نمیدانم ناهار را خوردم یا نه، بعد از ناهار بیرون رفتیم و در باغ مشغول چیدن زردآلو شدیم، یک حسی عجیبی داشتم اما ... موقع خداحافظی رسیده بود...
از خانه که خارج شدیم هنوز چند متری دور نشده بودیم که حسم را با خانواده در میان گذاشتم. و جالب اینکه مهر این دختر به دل آنها هم افتاده بود. این دختر همان کسی بود که باید باشد... .
و عشق آغاز شد
به تهران که رسیدیم اولین کاری که کردم تماس با دوستم بود و تقاضای یک قرار خواستگاری. دل او هم با من بود و به همین ترتیب یک سفر ساده من را پای سفره عقد نشاند.
روزهای خوش نامزدی
زمان نامزدی خیلی خوب بود ولی پر از دلتنگی، من تهران بودم و فریبا در تبریز و هر ماه همدیگر را میدیدم و آن هم برای 2یا 3روز، گاهی هم فریبا به تهران میآمد و بالاخره سعی میکردیم به هر بهونهای پیش هم باشیم .
یک روز از همسرم درباره آرزویشش پرسیدم و او گفت: «خیلی دوست دارم برم مکه ... .»
حاضر بودم هر کاری بکنم تا به آرزویش برسد، رفتم سازمان حج و پس از پرسوجو فهمیدم کسانی که به تازگی ازدواج کردهاند میتوانند بدون نوبت برای حج عمره به عربستان بروند... ثبت نام کردم و از شانس چند هفته بعد اسم من و فریبا درآمد و قرار شد 5مردادماه برویم مکه، وقتی این خبر را به همسرم دادم از شوق گریه کرد و کم کم آماده شدیم بریم سفر حج! این سفر بهتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم.
وقتی با هم دور کعبه طواف می کردیم انگار عشقمان را با خدا تقسیم کردیم.
یک سال تا عروسی
وقتی از حج برگشتیم یک سالی طول کشید که بتوانیم سوروسات عروسی را به پا کنم، مشکلات مالی خیلی اجازه این کار را نمیداند و بعد از آن با کمک هم عروسی گرفتیم. راستش همه کارها را دوتایی انجام دادیم و برای اینکه هزینه اضافهای پرداخت نکنیم حواسمان به همه چیز بود، سالن عروسی، آرایشگاه و فیلمبردار را از طریق نیازمندیهای روزنامه پیدا کردیم و هر روز دست کم 10تا آرایشگاه و سالن و ... میرفتیم تا بهترین را انتخاب کنیم.
تهیه لباس عروس
با توجه به اینکه من و همسرم از ابتدای عقد تا زمان عروسی از هیچ کسی کمکی نگرفته بودیم و از همان ابتدا روی پای خودمان ایستاده بود میخواستیم به بهترین شکل و با هزینه معقول عروسی خوبی بگیریم بنابراین برای مقدمات عروسی خیلی تلاش میکردیم و همه جا رو زیر پا میگذاشتیم و برای پیدا کردن لباس عروس خیلی جاها رفتیم،ابتدا میخواستیم لباس بخریم ولی بعد به این نتیجه رسیدیم که نیازی به این کار نیست و بیخود اسراف نکنیم و رفتیم یک لباس نو و تازه دوخت مد روز تهیه کردیم.
کارت عروسی
زمان ما کارتها بیشتر به یک شکل بودند و میخواستیم کارت ما با بقیه متفاوت باشد و برای تهیه کارت به مرکز بهارستان رفتیم و یک ظهر تا غروب وقت گذاشتیم و در نهایت یک کارت طلایی رنگ ساده که به نوعی بسیار هم شیک بود تهیه کردیم.
خاطره بامزه
وقتی که با ماشین عروس به مقابل آرایشگاه رفتم و زنگ را زدم تا همسرم پایین بیاید به خاطر اینکه کفش پاشنه بلند پوشیده بود و روی سرش هم توری بود که کمی از صورتش را گرفته بود ابتدا نشناختم و ازش معذرت خواهی کردم و کنار کشیدم ولی همسرم بعد از کمی مکث به من گفت حمید! تو چقدر تغییر کردی آنجا بود که فهمیدم ای دل غافل، همانجا کلی خندیدیم.
دومین خاطره ما به باغ برمیگردد؛ در باغ عکاس از ما عکس میانداخت و به خاطر گرمای هوا و ژستهای خسته کنندهای که او به ما میداد کلافه و خسته بودم. ناخودآگاه رفتم روی تابی که داخل باغ بود نشستم و داشتم تاب بازی کردم و در حال و هوای خودم بودم که دیدم همسرم با عکاس و فیلمبردار روبهروی من ایستادند و میخندند، بچه شدن من برای آنها خیلی جالب بود.
رسم و رسوم
ترکها رسمهای زیادی برای ازدواج دارند و آن را هم مو به مو اجرا میکنند اما یکی از آنها رسم ربان قرمز است. به این ترتیب که انتهای مراسم، زمانی که عروس راهی خانه داماد میشود، پدر داماد روبان قرمزی را به دور عروس میپیچد و یک سر آن را نیز به دست داماد میدهد. این کار با آرزوی سعادت، خوشبختی و موفقیت همراه است، بعد از آن، عروس و داماد از زیر قرآن رد و وارد خانه خود میشوند. من و فریبا 21 تیر 90 درست زمانی که دوسال از عقدمان گذشته بود زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
سلام و با تشکر از آفرهای خوبتون. آتلیه ی پارسا واقعا پکیج های خیلی خوبی رو گذاشتن. فقط من چون تازه از پسرم عکس گرفتم و دیر از این پکیج ها مطلع شدم، میخواستم خواهش کنم تو ماه های آینده هم حتما این پکیج ها رو تکرار کنن. مخصوصا ماه آذر. چون من دوست دارم برای تولد یکسالگی پسرم حتما از این آفرها استفاده کنم. بازهم ممنون.
خیلی قشنگ بود همیشه خوشبخت باشید ومنم دوست دارم بعد مراسم عروسیمون داستانمونو براتون بنویسم
روزی من وفاطمه باشه
خیلی جالب بود. ببین چه جوری قسمت آدم حتی اگه اون سر کشور هم باشه نصیبش میشه !
منم خیلی از این داستان خوشم اومد :)
واقعا جالب بود برام
امیدوارم عاقبت بخیربشن تمام زوجهای جوان