مادر شهاب همه زندگی پسرش بود و دست تنها فرزندش را بزرگ کرده بود. اما عروسش فقط سه سال توانست با این ماجرا کنار بیاید و این مساله زمینه ساز اختلاف و جدایی آنها شد

تحریریه نوعروس : سه سال از ازدواجمان گذشته بود ، من سختی غربت و دوری از خانواده ام را در تهران به جان خریده بودم و با همه ی علاقه و عشقی که به شهاب داشتم به یکی از شهرهای جنوب کشور آمده بودم. شهاب جنوبی بود و یکی از بیمارهای من. آن روزها من دو سال بود که از دانشگاه دندانپزشکی فارغ التحصیل شده بودم و در یک کلینیک در غرب تهران مشغول به کار بودم. شهاب برای جراحی هر چهار دندان عقلش به کلینیک آماده بود و از بین همه ی دکترهای کینیک نوبت اش به من من افتاده بود. جوان آرام و سر به زیرو ساده ای بود. سال آخر فوق لیسانس متالوژی. از اولین روزی که روی یونیت دندان پزشکی خوابید تا روزی که آخرین دندان عقلش را جراحی کنم 2 ماه گذشت و در این دوماه هر دو هفته می آمد و کارهایش انجام می شد و می رفت. آخرین روزی که نوبت داشت بعد از تمام شدن کار و پانسمان کردن ، با همان سختی که نمی توانست حرف بزند به من فهماند که کسی بیرون منتظر من است ، با تعجب به بیرون از اتاق رفتم و جلوی در خانوم مسنی را دیدم که اگر کمی چروک های زیر چشمش نبود اصلا از ظاهر آراسته و موهای رنگ شده اش نمی توانستی حدس بزنی چند سال دارد ، که البته با همان چند چین و چروک هم حدس زدن سنش سخت بود.

 

              من نفر دوم بودم

قبل از اینکه بتوانم کلمه ها را توی ذهنم پشت سر هم بچینم و حرفی بزنم خانمی که رو به رویم ایستاده بود گفت من حشمتی هستم ، مادر شهاب. در یک لحظه چنان تعجب کردم که فکر می کنم از چشم های گرد شده ام بود که خانوم حشمتی لبخند زد و گفت انقدر تعجب دارد که پلک هم نمی زنی؟ دست پاچه شدم و گفتم نه ، نه ولی خب راستش اصلا به شما نمی خورد که پسری به این سن و سال داشته باشید. و به محض گفتن این جمله تازه مغزم توانست تحلیل کند که چه دلیلی می تواند وجود داشته باشد که یک بیمار در آخرین روز درمانش با مادرش پشت در اتاق دندان پزشکی باشد. حدس درست بود ، در کمتر از 5 دقیقه خانم حشمتی گفت که شهاب از من خوشش آمده است و با اصرار مادرش را از جنوب به تهران کشانده تا من را ببیند و از من خواستگاری کند. راستش برای من این سبک و شیوه خواستگاری کردن چندان خوشایند نبود ، در محل کار آن هم بدون شناخت کافی. همین ها را به خانوم حشمتی گفتم و تاکید کردم که ترجیح میدم در محیط کار بیش از این صحبت نکنیم اما خانوم حشمتی با اصرار شماره منزل مان را گرفت تا با آشنایی بیشتر با خانواده به قول خودش شانس پسرش و خودش را برای داشتن عروس زیبا و با کمالاتی مثل من امتحان کنند. شش ماه از آن روز گذشت و رفت و آمدهای خانوم حشمتی و شهاب به خانه ی ما چنان دل و هوش پدر و مادرم را برده بود که شیفته ی آن ها شده بودند. البته از حق نگذریم شهاب بسیار مهربان و خوش برخورد و مودب بود و بی انصافی است اگر بگویم در این مدت به او علاقه مند نشده بودم. اما بزرگ ترین ترس من این بود که شهاب هیچ تصمیمی برای زندگی در تهران نداشت و شرکت و کارش در جنوب بود و بعد از تمام شدن درسش که چند ماه بیشتر از آن باقی نمانده بود برای همیشه به جنوب می رفت. همین رفت و آمد های خانوادگی و ارتباط من و شهاب باعث شده بود کم کم احساس کنم علاقه ام به شهاب بیشتر شده است تا جایی که بعد از دفاع پایان نامه شهاب به اصرار مادرش یک جشن کوچک و خصوصی نامزدی گرفتیم و من و شهاب رسمن باهم ازدواج کردیم. در طول این یک سال انقدر به شهاب علاقه داشتم که حاضر بودم همراه او به جنوب بروم و زندگی ام را کنارش شروع کنم. شهاب پسر خود ساخته ای بود که در کودکی پدرش را از دست داده بود و مثل من تنها خانواده بود و با مادرش زندگی می کرد. مقدمات عروسی را فراهم کردیم و دو روز بعد از مراسم عروسی همراه با مادر شهاب به جنوب پرواز کردیم. تا چند ماه من به دنبال پیدا کردن یک کلینیک برای کار بودم و هر بار شهاب می گفت وقتی نیاز مالی به کار نداری چرا خودت را خسته می کنی. اویل فکر می کردم به واقعا به همین خاطر است. راستش از نظر مالی هیچ کم و کسری نداشتیم و در یک خانه ی بزرگ و زیبا در همان کوچه که مادر شهاب هم زندگی می کرد زندگی می کردیم. اما از طرفی تنهایی و غربت به من فشار می آورد و از طرف دیگر دلم می خواست بعد از 7 سال درس خواندن کاری که به آن علاقه دارم را انجام بدهم. اما هر بار که بحث پیدا کردن کار پیش می آمد شهاب با گفتن جمله همیشگی اش ماجرا را تمام می کرد. کم کم تنهایی و انزوا به سراغ من آمد و تصمیم گرفتم در کلاس های مختلف مثل شنا و باشگاه شرکت کنم ، از همین کلاس ها با دختری به اسم مینا دوست شدم و تنها کسی بود که در آن شهر غریب گاهی به خانه ما می آمد اما به محض آمدن مادر شهاب سر و کله اش پیدا می شد و تمام مدت کنار می نشست. اوایل به خاطر این که او هم زن تنهایی است از این کارش خوشحال میشدم تا اینکه این داستان مدام ادامه پیدا کرد و هر بار مینا به خانه ما می آمد یا من برای خرید یا هر کار دیگری بیرون میرفتم مادر شهاب هم من را همراهی می کرد. احساس می کردم هیچ کنترل و اراده ای روی زندگی ام ندارم و کوچک ترین کاری که انجام می دهم باید به نظر و تایید مادر شهاب برسد این اتفاق ها تا جایی پیش رفت که برای خرید ماشین جدید و عوض کردن پرده های آشپزخانه هم نظر مادر شهاب به نتیجه می رسید و شهاب هم در برابر این دخالت های مادرش سکوت می کرد. یک سال از ازدواجمان گذشته بود به جز چهار باری که خانواده ام برای دیدن من به جنوب آمدند من دو بار آن هم با شهاب به تهران رفتم و هربار که ابراز دلتنگی می کردم شهاب میگفت با مادرم هماهنگ کن و باهم برویم و از آن طرف مادرش مدام بهانه می آورد که کار دارد و نمی تواند با من به تهران بیاید. تحمل این شرایط آنقدر برایم سخت شده بود که نمی دانستم باید چکار کنم. تمام امور زندگی شخصی مان با مادر شهاب چک می شد ، از سفر رفتن تا خرید یک قاشق چای خوری و وقتی با شهاب درباره این موضوع صحبت می کردم میگفت مادرم سالها زحمت من را کشیده و من را دست تنها بزرگ کرده است و این حداقل کاری است که می تواند برای او بکند.

     من نفر دوم بودم

من اصلا با احترام گذاشتن به مادرش و همراهی او در سفرهایمان مشکلی نداشتم اما کم کم من به نفر دوم زندگی شهاب تبدیل شده بودم که با یک سری تصمیمات از پیش تعیین شده توسط مادرش رو به رو می شدم و ناچار به انجام آن بودم. تا جایی که یک روز شهاب به من گفت که مادرم گفته است باید بچه دار شویم. هرچقدر اصرار کردم که من حالا آمادگی مادر شدن ندارم و شرایط کاری شهاب هم طوری شده بود که مدام به خارج از کشور می رفت قبول نمی کرد و تنها به این خاطر که مادرش خواسته بود هر روز با من سر این موضوع دعوا و جدل داشت. تا جایی که به فشارهای مادرش از من به خاطر بچه دار نشدن شکایت کرد. تحمل و توان من از آن همه تنهایی و زورگویی های مادر شهاب تمام شده بود ، و تصمیم گرفتم بالاخره مساله را با پدرم درمیان بگذارم و وقتی پدرم تلفنی با مادر شهاب صحبت کرد ، مادرش تمام حرف های پدرم را عوض کرد و تحویل شهاب داد و شهاب به خاطر دروغ های مادرش انقدر عصبانی شده بود که من را به باد کتک گرفت. باورم نمی شد مردی که من از شهر و خانواده و کارم به خاطرش گذشتم تا این حد غیر منطقی و نا امن باشد که به بدون خبر داشتن از واقعیت مرا کتک بزند. یک سال و نیم تحمل توهین ها و تحقیرهای مادرش و بعد هم کتک خوردن از شهاب برایم غیرقابل تحمل شده بود و با یک بلیط به تهران برگشتم و وقتی تمام ماجرای این یک سال و نیم را برای خانواده ام تعریف کردم به کمک پدرم دادخواست طلاق دادیم و با رای دادگاه و نتیجه ی پزشکی قانونی از شهاب جدا شدم.