همسرم به خانواده اش وابسته است!

پرسش: خانمی 31ساله و مادر یک دختر یک ساله و همراه ده ساله هستم. من با همسرم نسبت فامیلی دور داریم. ده سال پیش با هم عقد کردیم و هشت سال پیش عروسی کردیم. دوران عقدمون دوران شیرینی بود مثل همیشه. تا رسیدیم به نزدیکی تاریخ عروسی. بحث هامون شروع شد و دخالتهای خانواده اش در همه امور. همسرم تک پسر است و هفت تا خواهر دارد. خودم هم سه خواهر و سه برادر دارم و من فرزند آخر هستم. دیگه با کلی بحث و دعوا بین دو خانواده ما به سر خونه زندگیمون رفتیم. تو شهری که شروع به زندگی کردیم یکی از خواهراش که دو سال از همسرم کوچک تر بود زندگی می کرد. ما از همون روز اول دعواهامون شروع شد. روزهایی که از خانواده اش دور بودیم خیلی خوب بودیم اما روزهایی که با خواهرش رفت و آمد میکردیم دوباره شروع میشد. من تحصیلاتم دیپلم و همسرم هم دانشجوی انصرافی بودن یعنی یه جورایی دیگه نتونست ادامه بده چون دانشگاه شهری که بودیم به عنوان مهمان نمی پذیرفتنش. خلاصه من خیلی کار کردن رو دوست داشتم. از اون موقع تا حالا من خیلی فعالیت کردم اول به عنوان ی مربی هنری توی ی نهضت سوادآموزی مشغول شدم بعدش هم توی یه کارخانه داروسازی که اونجا برام حرف درآوردن بعدش هم توی یه آزمایشگاه منشی شدم که اونجا دکتری که بود هر روز با همه دعوا داشت و کلن تو روحیم اثر بد گذاشته بود و منو عصبی میکرد و تو خونه با همسرم بحث میکردم. بعد از اون تلاش کردم درس بخونم توی یه دانشگاه علمی کاربردی قبول شدم توی رشته تعمیر و نگهداری هواپیما . البته فقط پول دو ترم رو همسرم تونست بده بقیه رو با فروش طلاهای خودم پولشو دادم. درسم خوب بود. یه رنو داشتیم که اون هم دست من بود باهاش میرفتم دانشگاه. اما همسرم دیگه درسش رو ادامه نداد. توی یه کارخانه تولید شیشه کار میکنه بازرس کنترل کیفیت هستش و همچنین هر شب در باشگاه مشغوله مربی ووشو هست. پدرش پنج سال پیش فوت کرد و متاسفانه از همون موقع بزرگترین مشکلات ما شروع شد ( البته من تا قبل از فوت پدرش با مادرشوهرم هیچ مشکلی نداشتم ) مادرش شروع کرد به حساسیت های بیخودی روی همسرم و اون هم کلی کیف میکرد. من تو دوران دختریم دختر شاد و سرزنده ای بودم اما بعد از ازدواجم کاملن تغییر کردم. همش عصبی. افسرده. پرخاشگر شدم. الان یکی از بزرگترین مشکل من همسرم هستش ما تا حالا صدهابار رفتیم مشاوره، کتاب خوندم اما همسرم نه کتاب خوند و نه به چیزی عمل کرد من هم یک طرفه نمی تونم زندگی رو در راه درستش ببرم. هر وقت من از خانوادش انتقاد کردم و از دخالت هاشو براش گفتم اون همیشه منو مقصر میدونه و طرف اونا رو میگیره. خیلی راحت به من میگه من تو رو میذارم کنار ولی اونارو نه. تا حالا صدهابار به من گفته تو شیطانی تو فریبکاری ولی خانواده من فرشته هستن. الان هم با وجود بچه زیاد با هم داد و بیداد نمیکنیم ولی با هم به مدت دو سه روز کلن حرف نمیزنیم. من تنها چیزی که ازش می خوام اینه که به من احترام بزاره و به خواسته هام اهمیت بده ولی متاسفانه اون همیشه به دیگران بیشتر اهمیت میده. جدیدن تنها عمه اش اومده نزدیک ما خونه گرفته , که متاسفانه من باهاشون مشکل دارم الان فقط شاید در حد سلام و احوالپرسی فقط باهاشون صحبت میکنم. همسرم میگه بریم باهاشون رفت و آمد کنیم اما من نظرم اینه وقتی کسی به تو احترام نزاشته چرا با دروغ برم باهاشون حرف بزنم وقتی ازشون متنفرم. ما حریم زندگی نداریم. یعنی اگه خانوادش بگن الان بریم فلان جا و من بگم نه همسرم باید براشون هزارتا توضیح بیاره تا قبول کنن که چرا نه، تازه آخرشم قبول نمیکنن. من دوست ندارم برای هر کاری به دیگران پاسخگو باشیم این عادت بدیه. لطف کنین به من بگین من دیگه چکار کنم. واقعن خسته هستم از اینکه حرفم و خودم تو این زندگی هیچ ارزشی ندارم.

سالن عقد تهران

لطفا کمی صبر کنید...